به کجا چنین گرازان؟

هر دفعه که یه نفر یه جوری منو یاد سال‌ها پیش می‌اندازه، تو بهت فرومی‌رم. بعضی وقتا شقایق عکسای راهنمایی‌مون رو می‌فرسته تو گروه؛ یه سری‌ها از حاشیه‌نویسیای من روی جزوه‌های فیزیک و شیمی‌شون عکس می‌دن و یه سری‌هام به طور عجیبی این چند وقت، مستقیم به وبلاگ قبلیم اشاره می‌کنن. دو چیز توجهم رو جلب می‌کنه. یک این که همه‌ی این یادآوری‌ها انگار من رو پرت می‌کنن به صد سال پیش! دوره! همه چیز از اون موقع‌ها برام دوره. دو این که هر دفعه  دفترایی رو که اون موقع پرشون کردم می‌خونم -با تشکّر از خانم زندی که کلاس خلاقانه‌شون باعث شد من در تابستون تمام نوشته‌های سیزده سالگیمو ویرایش کنم و بهشون تحویل بدم- یا به وبلاگم نگاه می‌کنم، متحیّر می‌شم. نه از این قضیه که چقدر خودم رو به اصطلاح شیرین عقل می‌دونم؛ از این قضیه که چقدر فرق دارم با اون موقع‌ها و چقدر فرق ندارم! احساس می‌کنم اون موقع دنیای کوچیکی داشتم. سرم گرم کارهای دم دستی بود. دیگه نهایتش می‌شد فعالیتای رادیویی و فلان. مثلاً چقدر اون موقع اخبار سیاسی دنبال می‌کردم؟ و سؤال اینه که اصلاً آیا باید از یک دختربچه‌ی سیزده چهارده ساله‌ که پست‌هاش رو مثل لباساش رنگی رنگی می‌کنه و یک عالمه از خوندن شعرهای معمولی شگفت‌زده می‌شده و فکر می‌کرده می‌تونه طنزنویس خوبی بشه،  توقع داشت دنبال اخبار سیاسی و اجتماعی باشه؟ معلومه که نه! اون باید بشینه و تو کامنتای وبلاگش با مردم چت کنه و یه عالمه دوست جدید پیدا کنه؛ هر چند که از بعضیاشون الآن هیچ خبری نداشته‌باشه امّا «الآن» نمی‌‌تونم خودم رو بدون روزنامه خوندن تصور کنم. شاید اون موقع هم نمی‌تونستم خودم رو با هفتاد دقیقه بحث درباره‌ی تصحیح یک بیت از شاهنامه‌ی خالقی یا تو دست گرفتن دیوان مسعود سعد یا تحقیق درباره‌ی انقلاب مشروطه یا هر چی، تصوّر کنم. نکته‌ی دیگه‌ای که خیلی به چشمم می‌اد، ایده‌م درباره‌ی مسائل دینی و معنویه. چقدر نگاهم فرق کرده. دیگه به این مسائل جدای از آدم‌ها نگاه می‌کنم و همچنان خیلی قوی به این فکر می‌کنم که... به همون چیزایی که فکر می‌کنم. انسانیت، قانون، عمل، دین، اوتوپیا، قدرت، فساد، و باز هم انسانیت. چقدر دلم می‌خواد همه‌ی این چیزا رو خصوصی‌تر داشته‌باشم برای خودم. از این قضیه خیلی راضیم. اساساً با شخصی‌سازی هر چیز مهم در زندگی، موافق شدم. 

هر چی باشه، دارم تغییر می‌کنم و این تغییر کردن اون قدر کنده که هیچ کس داره نمی‌فهمه. مثل چرخیدن زمین دور خودش امّا به نظر ممکنه آدما نفهمن زمین داره می‌چرخه ولی اگه خود زمین خیلی دقّت کنه و این جوری باشه که من دارم چی کار می‌کنم؟، می‌فهمه که داره می‌چرخه. من هم دارم می‌گرازم. کاش حالا که واقفم به این قضیه، خوب بگرازم؛ اون طوری که برای خودم و تمام هستی «خوب»ـه. 



نظرات 1 + ارسال نظر
عطیه چهارشنبه 15 آذر 1396 ساعت 14:57

ولی تو همیشه از همون دوران راهنمایی اون شخصیته بودی که با دیدنش می‌گفتم: هی! این بشر چقدر حالیشه!!

مردم که. ^___^

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد