لا یعکّر صفونا سوی غیابک *

در ازای یک ساعت و بیست‌وچهار دقیقه عقب موندن از برنامه‌ی امروزم، انقلاب رو پیاده رفتم تا کتاب‌فروشی‌ها و به سه چهار جا سر زدم و نیم ساعتی توی یه حراجی دنبال کتاب‌های به‌درد‌بخور گشتم و حاصلش شد چاپ قطره‌ی لیلی و مجنون، خسرو و شیرین و هفت پیکر خریدن. دو هفته بود که غصه‌ی نظامی نداشتن می‌خوردم. خیلی جدی. حقیقتاً ازخودبی‌خود بودم وقتی کتابامو گرفته‌بودم تو بغلم و می‌رفتم سمت تاکسی‌ها. دلم می‌خواد چند ساعت، ترجیحاً از ظهر تا آخر شب، لم بدم گوشه‌ی تختم و یه تخته شکلات و یه فلاسک بزرگ چای هم بذارم کنارم و لیلی و مجنون بخونم با صدای بلند. شلوغی‌های این هفته تموم شه فقط. لازم به ذکره که همچنان غصه‌ی ویس و رامین نداشتنمو می‌خورم. چه کنیم؟ منابع محدودند و نیازها نامحدود. یک روزی هم می‌شه که می‌رم کتاب‌فروشی و بدون این که اشکم دربیاد، هیچی نمی‌خرم و می‌ام بیرون. یک جور بلوغه که هنوز بهش نرسیدم.  

از هفته‌ی دیگه مثل این که باید برم امتحانای ترم رو بدم. درس که نمی‌خونم ولی خوش‌حالم که ملّتو زودزود می‌بینم. شنبه واقعاً روز جذابیه. امتحان تاریخ‌شناسی، کلاس پهلوی، بوفه‌ی دانشکده، کتاب‌فروشی، کتاب‌خونه، حلقه‌ی شاهنامه، خونه. 

تهران دوباره شده مصداق «پایتخت دود و گوگرد». آدما ماسک زده‌ن و درختا سرفه می‌کنن. حس می‌کنم تو گلوم پر از خاکه. دیروز رو بیرون نرفتم تازه و همچنان سرفه می‌کنم. پاشیم بریم یه جایی که بشه نفس کشید؛ تهران که حالش خوب شد، برگردیم. دو سال پیش همین روزا چی کار کردم؟ دلم براش تنگ شده. 

می‌رم یک لیوان شیر گرم بیارم برای خودم و کار جدید آقای خوشدلو شروع کنم. دیشب گفت: «کیانا تو یکی از بهترین همکارشدگان منی.» و من ذوق می‌کردم که توی سرشلوغیای پایون‌نومچه‌ش، می‌تونم یه کمکی بکنم. باشد که جبران شه یه ذره از اون همه خوبی. 


* اندوهی جز دوری تو نیست. خودش اندوه کمی نیست البته عزیز من. 



نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد