دردا که درد نیست...

پارسال که سرم خیلی شلوغ بود، هر‌کاری از دستم برمی‌اومد، انجام دادم برای جشن نیمه‌ی‌شعبان مدرسه؛ از ایده‌ها و کارای چاپ و خرید وسایل تا آیتم اذان‌گاهی رادیو فانوس با مشکوة. در حد توانم. امسال که بیکار بودم، سر سوزن کمک نکردم تو کارای جشن. الکی تو ذهنم توجیه می‌کنم: «کارای مهمی داشتم.» ولی واقعیت اینه که هیچ اسمی جز «کم‌سعادتی و بی‌لیاقتی» نمی‌تونم بذارم رو این قضیه؛ علاوه بر همون درد بی‌دردی‌ای که دچارشم. 

فردا از صبح می‌رم مدرسه بلکه به یه دردی خوردم؛ شبم که جشنه. چه‌ها می‌شه اگه همین جوری بارون بیاد؟ 

پ.ن: وگرنه طبیب هست! 


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد