نزدیک پنج صبحه و من بالاخره کتابو فرستادم. بعداً از کار مینویسم، از همین کتاب مخصوصاً که با مردم هشیار چه کرد! بهش پیامک دادم: «فرستادم. ^__^ ببخشید که اذیتت کردم این مدت. ممنونم که کمکم کردی.» و با خودم فکر میکنم اگه نبود و اگه روزهای پیدرپی نمیاومد بشینه کنارم و بگه بشین با هم انجامش میدیم، شاید میون فشار کاری قبل نمایشگاه و بیاعتنا به نگرانی و پیگیری سرویراستار، سند کتاب رو دوباره براشون ایمیل میکردم با این یادداشت: «بااحترام، از ویرایش این کتاب انصراف میدهم.» به خاطر چرخۀ «غم، بیحوصلگی، کار نکردن، اضطراب» قفل کرده بودم و هیچ نمیدونستم چه کنم. راهم انداخت. مینویسم که یادم بمونه برای اولین بار حس کردم اونی که دوستم داره تو شرایط به زعم خودم سخت، هر جور بتونه کمکم میکنه تا حس نکنم تنهام.