نظر خواهرانهٔ من دربارهٔ خدمت مقدس سربازی: ای تو روحت!

رفتن همیشه دردناکه و دلهره‌آور. چشمای آدم وقتی می‌بینه عزیزی داره قدم برمی‌داره و ازش دور می‌شه، پر از اشک می‌شه ناخودآگاه انگار و قلبش یه لحظه از جا می‌کنه که پیش من که دیگه نیست فعلاً، من که نمی‌بینمش و نمی‌تونم مراقبش باشم ولی هرکجا هست خدایا به سلامت دارش.

که همه‌چی زود تموم شه و با خوشی و سلامتی بره و برگرده که از همین الان، از همین ده دقیقهٔ اول، دلم تنگه.


اندوه بزرگوارت را می‌ستایم

لابد یکی از این شبایی که تا دیروقت پای لپ‌تاپم، دلم اون‌قدر می‌گیره و تنگ می‌شه و کوچولو می‌شه که دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. اون‌وقت یکی از این ویدیوهایی رو که گذاشته‌م توی پیام‌های ذخیره‌شده‌م، برات می‌فرستم، از اینایی که توش چشمای پر از اشکم برق می‌زنه و صدای جیرجیرک می‌اد و بعد تصویر می‌ره روی ماهی که هنوز گرده و از پنجرهٔ اتاقم می‌درخشه. یه روزی طاقتم طاق می‌شه و خدا اون روز رو نیاره، که لابد باز ناراحتت می‌کنم.


و زود بود که بدهد تو را خدای تو تا خشنود شوی

به نام خدای بخشایندهٔ مهربان

بدین بام که برآید

و بدین شب چون تاریک گردد

که نه بگذاشت تو را خدای تو و نه فراموش کرد


کار نشرو تحویل دادم؛ تستای آرایه رو فرستادم برای شاگرد؛ اتاقمو جمع‌وجور کردم؛ رفتم بنیاد ادبیات داستانی، مدخل اصلاح‌شده و نهایی رو هم فرستادم براشون، از مقدمات اولین سفر مأموریتی زندگیم پرسیدم؛ کتابایی رو که امانت دستم بود، پس دادم؛ موهامو کوتاه و ابروهامو مرتب کردم. حتی صداشم شنیدم.

همه بهم لبخند می‌زنن. آمادهٔ آماده‌م.



چنانچون آهوی وحشی

بعد از مدت‌ها نامه‌ای رسیده دستم و یه نفر توش بهم محبت کرده. نوشته:

«از دیدار اولت عینک و موهایت را به یاد دارم. دلربا بود. بعد که صحبتی درگرفت، زنده و مشغول و در زندگی به نظرم آمدی. مخالف مشغول و در زندگی کسی است که به زندگی و آنچه به نظر بزرگ می‌آید شک کرده، بیرون از آن به حیرانی تلو می‌خورد. با این حال زنده بودنت مرتبهٔ بالایی از توان و تکنیک به تو داده بود که می‌ستودم. اما ستودنی‌تر اینکه معنی آرمان و طبع بلند را می‌فهمیدی. این برای من خیلی بزرگ است. ...کیانا شدیدترین محبتی که به تو داشتم وقتی بود که گفتی دوست داشتی زمان ابوسعید بودی. تمام رشته‌های آن حس را جذب کردم و با آن پلی به تو در خودم ساختم، هرچند شاید منظور تو چیز دیگری بود. و هرچند این میلم نافی شجاعت است...»

و من؟ هیچ جوابی ندادم، مطلقاً هیچی. بحث این نیست که باب طبع من نبود، که البته نبود، من از دست خودم و خالی بودنم ناراحت شدم. جدا از اینکه به قول یکی یه روز آه تک‌تک این آدما دامنمو می‌گیره، چیزی ندارم که بگم آخه. خط آخر نامه‌ش اینه: «ما آدم‌ها از هم چه می‌خواهیم؟ از داشتن و مصاحبت هم چه می‌خواهیم؟» خیلی سؤال خوب ‌و مهمیه اما وقتی جواب این سؤال برای خودم روشن نیست، چی بگم دیگه؟ نمی‌دونم. حتی نمی‌تونم بهش فکر کنم.

پ.ن: «وحشی» در مقابل «اهلی» و به معنای منزوی و انسان‌گریز و خونگیرنده. اون‌جوری که حافظ می‌گه: «که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم»


دو هزار چشم گریان

یه ماه پیش همچین وقتی هیچ فکر نمی‌کردم وقتی از عیدگاه بدیعمو ۲۰ بگیرم و از اون شگفت‌انگیزتر گلستان موسوی رو ۱۹.۵ بشم، بازم توانایی اینو داشته باشم که گریه کنم. اما خب، من توانمندترینم.

لعنت به این هورمون‌هایی که اثرگذاریشون دقیقاً می‌افته رو روزایی که باید کار تحویل بدم و لعنت به وقتایی که یک‌طرفه نگاه می‌کنم، اون وقتایی که باعث می‌شه یه کارایی ‌کنم که بعدتر، مثلاً یه ماه نشده، آب ‌شم از خجالت. ترانه بهم گفت: «شایدم برعکس!» و از اون لحظه دارم قطره‌قطره آب می‌شم و می‌رم تو زمین.

کم ظلم نکردم؛ شاید دوست داشتم نقش آدمای مظلومو بازی کنم.