الحمدلله که همهچیز همونطوری بود که میخواستی مامان زهرا جانم. خودت بودی، دیدی؛ جمعیت، عزت، احترام، فراوونی نعمت، نظم و ترتیب، تمیزی، تعارف. به قول خودت از هولش دراومدیم، هم من، هم کسرات. دیگه نمیترسیم که حالا چی میشه. من الان فقط میدونم قراره روزها و شبهای زیادی رو با جای خالی و دلتنگیت سر بکنم، سر بکنیم همهمون. چه چاره؟
حست میکنم. تو و باباحاجیمو حس میکنم که نشستهاید پشت میز ناهارخوری بزرگ توی سالن خونهٔ خاله نسرین و تو دستتو زدهای به چونهت و دارید با هم حرف میزنید. نگاهمون میکنید. میگی آخ بگردم، بچهها چه ناراحتن! ولی احمدی، میبینی؟ خوب بزرگ شدهان! باباحاجی و آقاجون خوشحالن، مگه نه؟
من کی باشم که گله کنم؟ توی نمازی که برات خوندم، گفتم «اللهم إنّا لا نعلم بها إلّا خیراً و أنت أعلم بها منّا» و قلبم آروم گرفت. قرآنو که باز کردم توی مسجد تا برات بخونم، اومد «الحق من ربک و لا تکن من الممترین» که یعنی ناراحتی نکن کیانا، شک نکن. حالا دیگه بیتابی نکن، نلرز؛ برای خودت ناراحت باش فقط. مامانی، اصلاً من کی باشم که برات دعا کنم حتی؟ تو برامون دعا کن. تو حواست بهمون باشه. امشب تو خونهٔ جدیدت آروم بگیر و دعا کن دلهای ما هم آروم بگیره.
از اینکه خاله پتوی رومو جابهجا کرد بیدار شدم. بیرون صدای آدما میآد. من گرممه و تب دارم. درد میپیچه دور نافم. چشمامو که میبندم یادم میآد دومین دور تزریقمم تموم شد. حالا دارو داره تو بدنم میچرخه و به سلولای عجیبوغریب سلام میده و میشینه باهاشون چایی میخوره، بعد یه تپانچه درمیآره و یه تیر خالی میکنه تو مغزشون و دوباره راه میافته و میچرخه. اینقدر بیحالم که نمیتونم گریه کنم و الانم آروم تایپ میکنم. چشمامو که میبندم یادم میآد وسط آیسییو وایسادم و سرپرستار کچل با ریش پروفسوری جوگندمی بهم میگه باهاش بلند حرف بزن، هوشیاریش کمه. یادم میآد زیر گوشش گفتم نذر کردهم برات مامانی، فقط اگه یه بار دیگه، یه لحظه باز قامتت بیاد تو چارچوب در جلوی چشمم. دستشو تکون داد، سرشو تکون داد. چشمامو که میبندم یادم میآد اومدم تو خیابون جلوی بیمارستان تا هوا بره تو ریهم. نوید اومد، گفت: «کیانا گریه نکن!» وایساد بغلم. تب و لرز دارم. فکر کنم قاتی آمپولا بهم آرامبخش زدهن. میخوام پا شم نمازمو بخونم ولی نمیتونم. پیمان اومد گفت بریم بالا، گفت لوسبازی درنیارم. رفتیم بالا و وقتی از پیش مامان زهرا اومد بیرون نگاهش کردم، سرشو برگردوند ولی من دیدم که چشماش قرمز قرمزه. مامانم نگرانمه. من نمیدونم باید آروم باشم یا بیتابی کنم. نمیدونم باید چیکار کنم. فقط روی تخت افتادهم و یادم میآد که روی دیوار سالن انتظار آیسییو نوشته بود «O heart, glad tidings! Masiha breath comes» مژده ای دل! این یه آپاستوروف اس نداشت؟ حالا چی؟ امیدی داشته باشم؟ چرا من الان به جای مامان زهرا رو تختش خوابیدهم؟ دلش تنگ میشه تنهایی توی اون اتاق بزرگ بیروح و خالی. پس چیکار کنم؟ چهجوری دعا کنم؟ میترسم و نای بیقراری ندارم. دم رفتن باز زیر گوشش گفتم: «مامانی، من از تو یاد گرفتهم قوی باشم! خوب میشیا. چیزی نیست.» خیلی سخت بود که میخواست حرف بزنه و نمیتونست. یه قطره اشک گوشهٔ چشمش بود. و خدایا، کاش چیزی نباشه. دلم میخواد قلبم آروم و مطمئن باشه به اینکه اتفاق بدی قرار نیست بیفته. دلم نمیخواد بهش فکر کنم، به اتفاق بد، به از در دویدن بیرون کسری، به لرزش دستای مامانم. دلم میخواد منتظر دم مسیحایی بمونم و زندگیمو بذارم توی کمد، و فقط بشینم دعا کنم.
و جناح از این حالت برمید و ساعتی از اینسوی و آنسوی در تکوپوی بود. ناگاه بازآمد و موی پیشانی در خون امام بمالید و صهیل برداشت و گرد خیمههای عورات میگردید و ناله میکرد. چون اهل حرم جناح را بدان صفت دیدند، از خیمه بیرون دویدند و رویها بشخودند و مویها بپراکندند و پدر و نیای خویش را همیخواندند و گفتند ای رسول خدا، بازآی و درنگر! این است حسین تو در خاک و خون آغشته و همه عضو او از یکدیگر جدا گشته و برابر آفتاب بر خاک افتاده. این است خاندان تو که در دست ناکسان اسیرند و دشمن و دوست بر حال ایشان همیگرید و آسمان و زمین از جزع ایشان مضطرب شده...
از فیض الدموع بدایعنگار، شرح زندگی و شهادت امام حسین علیه السلام، مقتلی از دورهٔ قاجار
خیال میکردم امشب تو هیئت محمدی اراک یا سر شامغریبون مسجد سیدا به بچههای کوچولو شیرکاکائو میدم، نذر پارسالم. ولی نشد. روزیم نشستن تو اتاق نیمهتاریک و ساکته توی خونهٔ خالی و آروم اشک ریختن و شلهقیمهٔ خوشمزهای که برام آوردن. کم نیست، بازم خوبه. قلبم سنگینتر و تیرهتر شده ولی بازم خوبه.
میون این کربلاهای نرفته، دلم میخواست چشمامو میبستم و باز میکردم و صحن انقلاب میبودم، روبهروی حرم، یه نسیم خوبی هم میزد تو صورتم. و زمان برای همیشه وایمیساد.
چی شده؟ مامان زهرا؟ حال بد؟ تهوع؟ افت فشار؟ اورژانس؟ گریه؟ آمبولانس خصوصی؟ بیمارستان؟ دوباره بیمارستان؟ همون بیمارستان کذایی؟ گریه؟ آیسییو؟ دکتر نیست؟ تا بعد از عاشورا؟ گریه؟ کسری چی؟ فریاد؟ کی برمیگردی؟ مامان؟ مامان؟ مامان؟
این دیگه چه کابوسیه که من از سر گذروندم امروزمو باهاش؟ کی چشمامو باز میکنم و میبینم دیروزه و وسط کاخ گلستانم و چشام گریون نیست، یا مثلاً پارساله و دارم با آرامش دیگ شلهزرد تاسوعا رو میشورم و زیرلب دعا میکنم؟ این دیگه چهجورشه خدا؟ چیکار کردهم مگه که اینقدر تنها و غمگینم میکنی؟ حالا من چهجوری دهنمو باز کنم و بگم «خدایا شکرت»؟ دیگه جا ندارم. دیگه واقعاً نمیتونم. دلم تیر میکشه. قفسهٔ سینهم پر از درده. راه نفسم بستهس. حس میکنم دیگه هیچی ندارم. این دیگه چهجورشه؟
یا لیتنی مت قبل هذا و کنت نسیاً منسیاً
نویدا اومد و برای اینکه با خودش یه عالمه حس خوب بیاره، به شیرینی و سبکی کیکهایی که درست میکنه. و برای اینکه یادم بیاد چهجوری میخندیدم.