بنویس، اعتراف کن!

اعتراف می‌کنم به شدت دلم می‌خواست یه نفر نوازشم کنه، بغلم کنه. همه فکر می‌کنن باید تنها باشم این روزا و از سر بگذرونم حال ناخوشمو. رفتارشون با من عادیه. هیچ‌کی آرومم نمی‌کنه. انگار نه انگار. شاید کار درستی می‌کنن. شاید خوب نقش بازی می‌کنم.

اعتراف می‌کنم دلم می‌خواست خودشو انقدر آروم جلوه نمی‌داد. انگار نه انگار. دلم می‌خواست بی‌تابی می‌کرد و با هم می‌ریختیم بیرون خودمونو. و تموم می‌شد. این‌جوری بده. حس می‌کنم داریم یه درد مزمن می‌ذاریم تو وجودمون که اذیت‌کننده می‌شه حتماً.

اعتراف می‌کنم به همه‌چی شک کرده‌م، از اول تا آخرش.

و اعتراف می‌کنم نمی‌دونم باید چه‌جوری خودمو جمع‌وجور کنم.

پناه می‌برم به خدا از شر خودم.


اندروا

موضوع مقاله‌مو که به امامی گفتم، ابروهاش پرید بالا. بعد تو چشماش ذوق و تحسین دیدم. گفت برو روش کار کن که خوبه، خیلی هم خوبه.

دیروز بغل فردوسی سر شقایق داد کشیدم که چرا مدادرنگی‌هامو ریخته رو زمین و بعد زدم زیر گریه.

مینا برام شکلات اورد و باز زدم زیر گریه.

کلی بوک‌مارک خریدم برای نویدا. دلم می‌خواد با یه کتاب قشنگ هدیه بدم بهش.

این هفته نرفتم سر کار و خیلی خوشحالم.

دیشب خواب دیدم داره بهم می‌گه دعا کن امتحانمو خوب بدم. نصف‌شب بیدار شدم و از خوابی که دیده بودم، زدم زیر گریه.

به طور میانگین روزی سه‌تا مسکّن می‌خورم ولی تسکینی حس نمی‌کنم.

سارا از جزوهٔ عربی چندتا سؤال پرسید. اولش فکر کردم غلط پیدا کرده، بعد دیدم نه. یه نفس راحت کشیدم.

دارم فکر می‌کنم چه‌جوری با این وضعیت جسمی برم نمایشگاه و کتابامو بخرم. فکر کنم باید چند روز برم، چند نوبت.

بیش از هزار بار دلدور عدنان رو گوش دادم این هفته. ده درصدشم نمی‌فهمم، فقط می‌تونم تکرارش کنم. خیلی قشنگه به نظرم. شاید برم ترکی یاد بگیرم.

بعد هفت ماه آزگار در قلبم احساس شادی می‌کردم که یه «آدم» پیدا کردم تو اون خراب‌شده، که الحمدلله اونم باهام قهر کرده. صبحی منو دید، و من ندیدمش (نیکتا گفت که رد شد و نگات کرد) و خب می‌تونست فقط یه سلامی بده و بگذره. خب نخواست. به درک! منم باهاش چشم‌تو‌چشم شدم و سلام ندادم. به درک! البته من قهر نبودم، و شعور دارم که کوچیک‌ترم؛ اما بغض داشتم. اگه حرف می‌زدم ضایع می‌شد. باری، مطمئن شدم برای «هیچ‌کس» مهم نیستم اون‌جا. به درک!

اگه دوشنبه می‌رفتم حلقه حالم بهتر می‌شد یعنی؟

سینا دیروز اومده بود دانشگاه. رفتیم جلوی پژوهش و با هم به نتیجه‌ای رسیدیم که برای شقایق تلخ بود: در واز د کوالیتی!

به پلی‌لیستم احساس تهوّع دارم.

فکر کنم درستش اینه که گلستانمو حذف اضطراری کنم. من تکلیفای موسوی رو چی‌کار کنم آخه؟!

می‌ترسم ای سایه، می‌ترسم ای دوست و از این گریه‌ها.

استیکر لپ‌تاپ ساجده رو چسبوندیم و خیلی خوشگل شد.

فکر کنم بهراد بود یا کی، گفت دستور الکاتب بخونم اما کتاب رسماً ایلخانیه. به کارم نمی‌اد.

فکر کنم هنوز درست نفهمیدم که چقدر همه‌جا خالی و همه‌چیز سنگینه. قلبم افتاده کف پام؛ راه که می‌رم، درد می‌گیره.

اندروا. [اَ دَ] (ص مرکب) سرنگون، آویخته و‌ واژگون.


یک رؤیای واقعی.

راستی راستی بزرگ شده‌ایم. اگر نقش بازی نکرده باشیم برای هم -و از اشک‌هایی که می‌دونم می‌ریزی و می‌دونی می‌ریزم گاه و بیگاه، گزیری نیست- با هم بزرگ شده‌ایم، خیلی هم. زیباست و تحسین‌برانگیز.


کیانا در نوروز چه می‌کند؟ (قسمت سوم)

فکر می‌کنم؛ انقدر فکر می‌کنم که بعد از یه ساعت یهو به خودم می‌ام و عصبی و مضطرب می‌شم. بعد دلم می‌خواد کلهٔ خودمو بکَنم، بندازمش رو هوا و با پا جوری بزنم زیرش که بیفته چند ده متر اون‌ورتر از جایی که بقیهٔ من هست.

داشتم فکر می‌کردم عنوان این پستا رو می‌ذاشتم نوروزنامه، ها؟

باید بنویسم، وگرنه خفه می‌شما. شایدم زوده. وقتش کیه؟ نکنه هفتهٔ بعد، همین موقع؟!

ایراد نداره. باید مطمئن باشم. هر چقدر فکر می‌کنم، ذهنم محکم‌تر و منظم‌تر می‌شه. اما امان از تصمیم‌هایی که تقریباً می‌دونی درست و منطقی‌ان و نزدیک به مصلحتی که ازش سر درمی‌اری، اما دلت نمی‌ده که انجامشون بدی. امان امان! نمی‌تونم توضیح بدم چقدر حس مزخرفیه، آمیخته‌ای از ضعف و نگرانی و خودآزاری و اندوه. که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی به خدا.


کیانا در نوروز چه می‌کند؟ (قسمت دوم)

خوابیدم! اون یه عالمه ساعتی رو که می‌خواستم، دیروز خوابیدم. می‌تونید عید رو از من بگیرید. من دیگه باهاش کاری ندارم.

رفتم پیش جوجگان امروز. تو این مدت چند باری دلم خواست بهشون بگم بیاید یه عکس یادگاری بگیریم ولی نشاطش نبود. اما خب فکر هم نمی‌کردم قراره منو بندازن تو چرخ خرید و دورم وایسن و به دوربین بخندیم! قشنگه، هم لبخندشون، هم حس‌وحالشون، هم تلاششون. اگه حرفم تصنعی و بیخود به نظر نمی‌اومد بهشون می‌گفتم همین خنده‌هاتونه که سال‌ها بعد ته دلتونو روشن می‌کنه؛ نتیجه و مدال و اینا گو مباش. به خدا که راسته.

دیشب با کسری و محمد رفتیم سینما. رحمان ۱۴۰۰ قطعاً تباه‌ترین فیلمی بود که می‌تونستیم ببینیم. ولی محمد خیلی راحت به خنده درمی‌اومد. بعد این همه سال اینو فهمیدم و خیلی به دلم نشست. چون قراره تمرین خودمم باشه. خوش گذشت. الویه خوردیم تو ماشین. بارون می‌زد، شیشه‌ها پایین بود و می‌خوندیم: «بر تو و آن خاطر آسوده سوگند...»

دیشب خواب دیدم تو مجلس سماع ابوسعیدم.