برای اولین بار، بهجز خونهٔ مامان زهرام و دایی که هر سال عید با کله و شادانه میرم، یه گلدون بنفش خریدم و رفتم عیددیدنی دوتا از مهمترین آدمهای زندگیم، با دوتا دوست خوب. و چقدر خوش گذشت! چای خوردیم و شکلات و چیزهای خوشمزهای مثل پرتقال با دلار و آبهویجبستنی، گمانه بازی کردیم و شاهد کوفتن بر سر مهرهٔ قرمز بودیم و قهقهه زدیم. مبهوت کتابخونهشون بودم، آنچه خواهم داشت تا چند سال بعد، و تو دلم سادگی و قشنگیشونو تحسین میکردم. بغلم کرد و بعد یه ماچ محکم گفت: «بازم بیا.» تو راه با خودم فکر میکردم حتماً اونا هم به اندازهٔ من خوشحال شدن.
روزهای اول عید خیلی معمولی، خیلی خیلی معمولی گذشت. کار گرفته بودم که سرم گرم باشه، زیاد فکر نکنم ولی چون وقتم دست خودم نبود، باعث اضطرابم شد مقداری. اما فکر میکنید آدم شدم و دور کار در تعطیلات رو خط کشیدم؟ حاشا و کلا! کار جدید! بهبه! درس هم میخونم. خوندنم میاد اما یه عالمه تکلیف نوشتنی دارم و تمرکز انجام دادنشونو نه.
دلم برای چند ساعت فارغ شدن از فکر و خیال تنگ شده بود. لازمم بود امروز. کم نخوابیدما، ولی اونجوری که هرچقدر خواستم بخوابم و برنامهای نباشه که پا شم از تخت براش، نشده هنوز. اینم انجام بدم و برنامهای که پریروزا نوشتم، عیدم رو مفید و زیبا مییابم.
تموم شد. سال هزار و سیصد و نود و هفت تموم شد. به قول عزیزی، بدیهاشو بذاری کنار، خوبیهایی هم داره، هرچند اندک. توی ذهنم این چند روز به خیلی چیزا فکر کردم، به روزای گس انتظار بهار، به تنهاییم، به فشار روانی و روحیای که از سر گذروندم، به حال بد خانوادهمون تو تابستون، به اوضاع وحشتناک مملکت، به دانشجو شدنم، به درس خوندنم، به کار کردنم، به رفیق پیدا کردنم، به روزهایی که گریهم بند نمیاومد، به روزهایی که خندهم قطع نمیشد، به تغییر احوال اطرافیانم، به اون دو روز طولانی توی بیمارستان، به اضطرابم، به شور و شوق جوجهها، به نگرانیها و درگیریهای آخر سالیم، به خیلی چیزا.
همهشون گذشت. دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه ولی خیلی چیزها رو هم باید رها کنم تا فراموش شه از امسالم. امسال سال مهمیه برای من. مطمئنم زندگیم قراره حسابی تغییر کنه. باید خوب تغییرش بدم. و برای خوب تغییر دادن اون، باید از تغییراتی در خودم شروع کنم. من باید خودمو بیشتر دوست داشته باشم و به خودم و احساساتم اهمیت بدم. باید هر کاری که لازمه انجام بدم تا اینو تمرین کنم. نباید خودم رو فراموش کنم چون معلوم نیست بعد یه مدت، چی یادم بیاد از خودم.
من امسال تصمیمهای درست میگیرم. به خودم قول میدم هدف بزرگم رو در زندگیم فراموش نکنم و براش تلاش کنم، بیوقفه.
ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور/ کان دانهها زیر زمین یک روز نخلستان شود
برای هر کسی که این نوشته رو میخونه، روزهای قشنگ و روشنی آرزو میکنم، پر از شادی، با تن و روان سالم.
پ.ن: ARAM عزیز، حس خوشایندیه کسی که نمیشناسیش، سراغتو بگیره وقتی مدتی ننوشتهای. ممنونم از لطفت. و منو ببخش که دستم خورد و کامنت زیبات رو پاک کردم.
سرمو از رو دفترم بلند میکنم، به کتابخونهم نگاه میکنم که حالا دوتا از قفسههاش با شاهنامهی خالقی، همون رؤیایی که به نظر دستنیافتنی میاومد، پر شده. ذوق میکنم. اصلاً رو تختم نشستم و تکلیفای فرانسهمو مینویسم که هی بتونم نگاش کنم! ذوق دارم! از اینکه قراره روزا و شبای زیادی رو باهاش بگذرونم، ذوق دارم!
خوب بود! برای گام دوم، عالی بود. تولدم مبارک شد.
دلم میخواد بازم بشینم تو خوارزمی و جلوم یه کاسه آشرشته باشه، قلبم بالبال بزنه تو سینهم برای کتابایی که پایین رو زمین، کنار پامه. جدیجدی مال خودمه؟ فهرست تمام آرزوهای منی آخه!
ای خدا ای خدا!
دقیقاً تو گل فرورفتنه، دقیقاً. هرچقدر بیشتر تلاش میکنم برای اینکه خودمو نجات بدم -خودی رو که بخشیش اوست-، میرم پایینتر. فشار گلولای به سینهم رسیده و نفسم بالا نمیاد. و نمیدونم چی کار کنم. و انگاری که بدونم، نمیتونم. پاهام سفت و سخت شدهن و توان هیچ حرکتی ندارن، فقط دستامو بالا نگه داشتم. چرا؟
ناتوانی، ناتوانی، ناتوانی، ناامیدی.
یکی از دستمبهکارنمیرهترین بخشا، اعمال اصلاحات ارشاده. کتابه موضوعش جامعهشناسی شهریه و یارو کلاً پنجتا جملهی سیاسی نوشته با ترس و لرز -مزخرفن ولی بههرحال نویسنده خواسته که بنویسهتشون- که چهارتاش باید حذف شه و کلمههای یکیشم انقدر جایگزین خورده که اصلاً معلوم نیست چی بوده. حالا اینا هیچی، هیچی! حتی وسط بحث هنری هم آوردن اسم «نامجو» ممنوعه. اصلاً انقدر دارم حرص میخورم نمونه به ذهنم نمیاد.
بهبه! چقدر قشنگ کتاب چاپ میکنیم! چقدر آزادیم! فقط یه نفر دیگه برای من از فلان و فلان بگه تو این مملکت، جوری با مدرک و سند میزنم تو دهنش که پر خون شه.