آغاز فصل سرد و این صحبتا

امروز روز دوم دی ماه است. 

من هم یک آشنایی‌زداینده هستم، خوشبختم.

هوا خیلی خوبه. سرد، واقعاً سرد. دو روزه تو ادبیات راه می‌رم و حس می‌کنم سبک می‌شم. زمستون اومده و سرماش رو دوست دارم.

امروز سر کلاس عربی گردنم گرفت، از بدخوابی دیشب احتمالاً. صبح در حالت افتضاحی چشم باز کردم، حق داشته گردن بیچاره‌م. یکم بعدش تو راه دانشگاه، وسط انقلاب وایساده بودم و نمی‌تونستم تکون بخورم. به نیکتا زنگ زدم، گفت: «چرا گریه می‌کنی؟» و ترسیده بود. نمی‌دونم چرا این کارو کردم! حس کردم باید همون موقع یه نفر بدونه که من از درد نمی‌تونم سرمو تکون بدم. همه کمکم می‌کردن. حتی کیفمو می‌اوردن. سر کلاس هم نشستم در همون حالت. و الآن با حوله‌ی گرم و ماساژ، خوبم.

گفتارهای فرهنگ ایرانی رو دارم می‌خونم. چقدر قشنگه! به‌به! چقدر خوشحالم که تاریخ ادبیات ۲ هم با بشری دارم. کرمتو شکر. حتی خوشحالم که دارم درس می‌خونم.

دلهره‌ی بدیه البته، حالا امروز که گردنمم نمی‌تونستم بچرخونم دورمو ببینم ولی خب اینکه کلاً یه اضطرابی انداخته تو جونم، خیلی هم خوب نیست.

شاید براتون سؤال باشه که چرا با فال شب یلدام خفه‌تون نکردم. پاسخ: شب یلدا برای خودم فال نگرفتم، ترسیدم راستش. آماده نبودم که باهام حرف بزنه ولی خب یه غزل شنیدم. ولی شب قشنگی بود. مامان زهرا همه چیش قشنگه، همه چیش. 

«قامت بستی؟ دردت به جونُم...» درد تو به جون من.


خانوم؟ یلدا مبارک! هندونه بیارم براتون؟

-خانوم؟

-جان؟

-می‌شه پنجره رو ببندم؟

-بله.

-عطیه؟ پنجره رو ببند. 


برای یک دقیقه خندیدم واقعاً. جو دوست‌داشتنی بینشون و شادی تو چشماشون، همه‌ی انرژی منه برای تحمل ترافیک مسیر طولانی برگشت روزای چهارشنبه، بعد از هفته‌های شلوغ و بی‌دروپیکر. و مسیر رفتن امروز چه چسبید!

دارم فکر می‌کنم و آرومم. مشخصه که همه ازم می‌ترسن، یه جورایی نگرانن ولی مهم نیست. حالم داره بهتر می‌شه. تقریباً دارم یاد می‌گیرم به خیلی چیزا اهمیت ندم. این وسط فقط نمی‌دونم باید با ‌‌غم زودهنگامی که افتاده به جونم چی کار کنم، غم «قبلِ از دست دادن».

آذر بگذره، فقط بگذره و تموم شه این روزاش که تقویم بی‌آذر بادا.

تأکید می‌کنم رو اینکه فقط دو ساعتی که با جوجه‌ها بودم، از خودم بیرون اومده بودم. دوستشون دارم، یه وقتایی حس می‌کنم دلم می‌خواد بگیرمشون بغلم، ازشون محافظت کنم! محافظت در برابر گذر سخت و بی‌رحمانه‌ی روزهاشون. 


برای حسی که هنوز و همیشه از تو دارم

«بی‌همگان به سر شود، بی‌تو ...» 

سه سال سر شد، چه سر شدنی اما؟ چه سر شدنی؟! 

دیگه از دلتنگی نمی‌گم، حرفامو دیشب بهت گفتم.

مواظبم باش.


[Tahamol Kon- Ebi]

سرتو بذاری رو پای من و زیر کاپشنم بلرزی؟

من از بالا نگات کنم و گیج بشم؟

ابی داد بکشه: «به من فرصت بده برگردم از من»؟

بغض کنیم؟

بوی سیگار بدیم؟

کی انقدر زندگیامون سخت شد، زشت شد؟

خدا می‌دونه این دانشگاه چه روزایی قراره ببینه از ما. 


از درد را کشیدن

«ام‌آر‌آی» سخت‌ترین، سنگین‌ترین، طولانی‌ترین، طولانی‌ترین و طولانی‌ترین سرواژه‌ی دنیاست. 

رب اشرح لی صدری ... خواهش می‌کنم.