گوله شدم تو بغلشو و گفتم فردا کلاس عربیم شروع میشه و دیگه پیشرفته شدهم خیر سرم، ظهرش جلسه دارم با این انتشاراتیه ببینم چی کار میکنن برام یا در واقع چی کار میکنم براشون، بعدش میرم دانشگاه با آقای مهربون حرف بزنم، ببینیم جوجههای سری دو قراره چجوری امتحان بدن بالأخره این چند وقتو و احتمالاً به صورت نیمهجون برسم خونه و رو کتابای فرانسهم خوابم ببره و کابوس ببینم که محمود غزنوی با شمشیر دنبالمه و فرخی با یه لبخند گلوگشاد و یه دستار گنده بشکن میزنه. پنجشنبه ساعت هفت برم پیش جوجههای سری دو ازشون آزمون بگیرم، بعد برم کلاس فرانسه، از اونجا برم پیش جوجههای سری یک از اونا هم امتحان بگیرم و نثر بدم بخونن و حرف بزنن و باز نیمهجون برسم به اتوبوسای میدون ولیعصر و چرت بزنم تا خونه که بعدش بشینم پای بوستان تمومنشدنی. موهامو از تو صورتم میزنه کنار، میگه: «دخترک من کی انقدر بزرگ شد؟» نمیدونم مامان، هیچ نمیدونم. کاش بزرگ نشه ولی. همین الآنشم خستهس، میخواد چهارتا پاییز بخوابه.
یه بار سر کلاس فرانسه داشتیم دربارهی فراموشکاری صحبت میکردیم، بعد حرف این افتاد که یه چیزایی رو اصلاً خوبه که زود فراموش کنیم مثل اتفاقای تلخی که میافتن یا شکستهای عاطفیای که میخوریم. همه موافق بودیم که خوبه چنین باشه ولی رو این هم توافق داشتیم که بیشترمون نمیتونیم. استادمون میگفت که وضعش از ما هم بدتره! نهتنها اتفاقای بد تا همیشه تو ذهنش میمونن (یه خاطرهی دردناک از سهسالگیش رو تعریف کرد) بلکه اتفاقای سادهای که شاید ذهن یه آدم معمولی رو یه ساعت درگیر کنه، برای چند روز و هفته هی با خودش مرور میکنه و انگار هر بار براش تازگی دارن، همون قدر ناراحت میشه. البته میگفت که این روند فراموش نکردن و مدام به یاد آوردن برای اتفاقای خوب هم هست که این خودش مثبته واقعاً. اون موقع چیزی نگفتم ولی الآن با خودم فکر میکنم که میتونستم تو چشماش نگاه کنم و بگم: «منم همین طور.»
اتفاقا و حسای بد گذشتن، گریههاشم کردم. تموم شد. با خودم اما قراره تا چند روز و شاید هم چند هفته تکرار کنم: «دیدی چی شد؟»
پ.ن: عنوان: «متأسفم، فراموش نکردم.» این هم برای تو نگارا. از اینکه عنوانای فرنگی بذارم، هیچ خوشم نمیاد ولی این خودش طلبید.
أعوذ بالله من کسرة النفس
و من ابتسامة لا روح فیها
و من حزن یأکل القلب بصمت
- عربیات
لا تعتد الصراخ أبداً
فمن یفهمک یسمع صمتک جیداً
- نجیب محفوظ
دیگه چی بگم؟ حوصله ندارم چیزی بگم.
این همه قصهی فردوس و تمنای بهشت
گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست
سایه
بیاغراق، دقیق، لطیف.
در انتظار موکاچینو و ذوقهایی که میکنیم.
بالأخره دیدمش. و زبانم برای صحبت کردن دربارهی بازیهاشون، همهی همهشون، الکنه. خیلی خوب، خیلی خیلی خوب. هومن سیدی هم جالبه. و همهی عناصر فیلم باهم تناسب داشتند. حتی به نظرم انتخاب «زنگزده» برای توصیف عقلانیت تو یه حلبیآباد با آدمهای اون چنینی، بهجا بود و فیلم از این دست ظریفکاریها زیاد داشت.
ببینیدش تا بفهمید چرا به اون شکل مسخره از هیئت داوران بیعرضهی فجر جایزه گرفت. فیلم بیش از اینکه اجتماعی باشه، سیاسی بود.
ببینیدش. ارزش دیدن داره واقعاً.