قرصهایش را با نصفلیوان آب میاندازد بالا، چراغهای هال و آشپزخانه را خاموش میکند تا خانه تاریک شود. صدا از دیوار درنمیآید. شببند در را میچرخاند و با پاهایی که میلرزند، خود را تا تاریکی اتاق خواب میکشاند و وقتی رو تختش میشیند، بغض راه گلویش را میبندد و از درون احساس سرما میکند. بلند میشود و دست میکند تو کشوی لباسهایش و کورمالکورمال یک جفت جوراب دیگر میآورد بیرون. دوباره برمیگردد روی تخت و پتویش را پس میزند. ملحفهی روی تخت سرد است. دراز میکشد. بندبند وجودش انگار خستهی سالها کار پرمشقّت است؛ عمیق و بیرحمانه درد میکند. به فردا فکر میکند و به فرداهایی که افتادهاند دنبالش و به همهی آدمهایی که... مطمئن میشود سردش است. میزند زیر گریه و دیگر تایپ نمیکند.
در حال حاضر میتونم شخصیت اول مفلوک یک نیمچهروایت دست چندمی مدرن از یک نویسندهی تازهکار -با اصرار قابلتوجهی در به کار بردن «سرمازدگی» در معنای غیرحقیقی- باشم که میآد و همهی اینها رو تو وبلاگش مینویسه، بعد خودمم بیام همهی اینا رو تو وبلاگم بنویسم. اصلاً شاید رادیاتور اتاق شخصیت اصلی روایت خراب بوده! یک ژاکت بدید بهش، انقد گریه نکنه. عزیزم چته خب؟ بگیر بخواب! این کارا چیه؟
خیلی روز جالبی بود واقعاً! صبح پاشدم و توی شیرموز چایی ریختم و حس کردم وای چقدر بامزه و برای این که به مامانم ثابت کنم آنچنان هم بد نیست، تا قطرهی آخرشو فرو دادم. ساعت یازدهونیم سه تا لقمه خوردم که مثلاً ناهار بود و رفتم مترو که برم پیش جوجهها. بهشتی که سوار قطارای تجریش شدم، راننده اعلام کرد دو ایستگاه بعد رو توقّف نداره و پنج دقیقه همین جوری قطار میرفت. خیلی خوب بود چون ذخیرهی زمانی هم به همراه داشت برام حتی. بله، همین پنج دقیقه باعث شد که من بتونم با خیال راحت از درختای خوشگل کوچه کادوس عکس بگیرم و آدامس بخرم و آروم قدم بردارم تا مدرسه. با جوجههای سری یک که حرف میزدم، فهمیدم نصف معلماشون این هفته کربلان و با لبخند خبیثانهای سنگین برنامه چیدم براشون. برای حنانه هم تو دلم غش میکردم ولی خب غرامو زدم که چرا درسیتو تموم نمیکنی! بعد رفتم اون یکی مدرسه و اخم کردم که برا من آزمون عروض ۵ میگیرید از ۱۰؟ نشونتون میدم! و بیچارهها ترسیدن و الآن یه کم عذاب وجدان دارم. برای بیشخوانیشون تا همین الآن داشتم فایل آپلود میکردم و واقعاً دارم برای برنامهریزیشون برنامه میریزم. یه مقاله بهشون گفتهبودم از تقی که اصلاً پیدیافش نبود! از رو چاپ خودم اسکن کردم براشون و کلیم گشتم تا پیدا کنم مال خودمو. اومدم بند و بساطامو جمع کنم، یه نگاه به کف اتاقم کردم دیدم ا! باز که پر کتاب شد! دیروز حداقل سه ساعت وقت گذاشتم که اتاقمو جمع کنم و یه تغییر دکوراسیونکی هم دادم. وقتی رسیدم خونه، سه تا بشقاب ماکارونی خوردم با یه کاسه سالاد شیرازی و دو سه لیتر آبمیوه و دو قسمت فرندز دیدم. بعدش ربات توییتر دانشگاه برام آهنگ فرستاد! بله، یک ربات تلگرامی. و در جواب ایموجیهای پیتزا و فیل و پرچم ژاپن من، خنده و اخم و اینا گذاشت. دیگه دیدم بسه، دیلیتش کردم. بعد، یک ساعت ویدیو کال دلانگیز داشتم که آخرش قلبم شکست چون من موندهبودم و هوس مرغ سوخاری. و بهعنوان حسن ختام هم یکی از پسرای همکلاسی یه بارکی برام قلب قرمز فرستاد که واقعاً این جوری شدهبودم که تو چته دیگه؟! بعدشم که الآن باشه میخوام به روز خیلی خوب آیندهی نزدیک فکر کنم و با لبخند بخوابم.
فردا مهمون داریم.
از صبح تا همین الآن در سه نقطهی دور از هم در سطح شهر، با شونزده هیوده تا فنچ گوگولی و مشتاق و خوشخنده سروکله داشتم میزدم. یه ساعت نشستم سر کلاس خوشدل و چقدر خوش گذشت! و بودنم به طرز عجیبی بچهها رو خوشحال میکنه. ناهار نصفهونیمهم رو تو مترو خوردم ولی عصر با آدم مجهولی که الآن میشناسمش و به نظرم دوستداشتنیه، چایی زدم با شکلاتهای خوشمزه و الآن اومدم که لباس عوض کنم و برم یه حراجی کتاب و احتمالاً شب رو پیش مامان زهرا بمونم. تازه ده دقیقه هم دیر رسیدم اون مدرسه ولی تمرین کردم که بهم نریزم و هی خودمو سرزنش نکنم که خب زودتر اسنپ میزدی و اینا؛ در کمال آرامش تو ماشین موهامو مرتب کردم و از خودم عکس گرفتم. خیلی عجیب بود برا خودمم حتی ولی خوشحالم.
برای شیش تا از فنچا امشب باید برنامه بدم. حالا بشینم برا خودمم برنامه بریزم، همچین راه دوری نمیره. لازم دیگه داره میشه واقعاً.
حس خوب مفید و کمککننده بودن! بهبه!
عیدگاه رو دوست دارم چون محکمه. حرف حساب میزنه بدون لفافه و استعاره. خیلی رک در جواب فلانی برمیگرده میگه: «شما نقد نکن؛ اوّل ببین شعرو میفهمی؟!» یا خسته تو چشمای فلانی نگاه میکنه و میگه: «تو سر کلاس من به بقیه میگی نظر ندن؟ پاشو برو بیرون.» همین قدر ساده و کوتاه. و مهربونه. وقتی همون فلانی کیفش رو برمیداره و تا جلوی کلاس میاد، میگه: «همین جا بشین. من تا حالا کسی رو بیرون نکردهم. حواستو جمع کن.» همهی اینها به کنار، امروز انقدر جلوی همه تشویقم کرد که کاملاً حس میکردم الآنه که آب شم، برم تو زمین؛ همون عیدگاهی که تقریباً از هیچ کس تعریف نمیکنه. یه خوانش پیشنهاد دادم از یه بیت که معنای غیرمنطقیشو درست میکرد و بسیار خوشش اومد. خجالتزدهمون کرد دیگه.
الآن شاید بهخاطر خستگی نمیتونم منظورمو دقیق برسونم. شخصیت عیدگاه واقعاً مناسبه و خیلی چیزا رو میشه یاد گرفت از خودش، فارغ از سواد ادبیش. بعداً سعی میکنم بیشتر بنویسم.
دوست دارید چهل روز مشکی بپوشید؟ بپوشید. سرخابی بپوشید اصلاً. من طرفدار آزادی پوششم، فقط به بقیه رحم کنید و اون یه دونه پیرهنی رو که دارید، شب بشورید و صبح اتو کنید، از ادکلن استفاده کنید و تمیز باشید که آدم تو تاکسی میشینه بغلتون، بوی عرق مونده پرزهای بویایی بینیش رو نسوزونه. والا که این جوری مراد طریقتتونم راضی نیست. و به نظرم این نکته دربارهی چادر خانمها هم قویاً صدق میکنه. چرا در برابر رعایت بهداشت اجتماعی مقاومت میکنن بعضیا خب؟