«... توانش رو داری، شکّی در اون نیست. فقط باید خیلی مغرورتر و کلّهخرتر از چیزی باشی که هستی. خیلی کلّهخرتر از این که «واقعیّت» رو بپذیری و خیلی مغرورتر از این که کسی رهبریت کنه. توی مستقلّ مغرور کلّهخر بهترین نوع توست. و البته آدم کلّهخر، از نظر من، از مشورت هم استفاده میکنه، ولی اینقدر دیوارهاش فولادین هست که فقط و فقط منطق صرفی از نوع فولاد بتونه بهش وارد بشه...»
که وقتی میترسم، باهام حرف بزنه تا قوّت قلب بگیرم و تو تاریکی سرگردون نشم. به کسی که تو رو اورد تو زندگیم، مدیونم واقعاً.
بس که دلم تنگ شدهبود برای همه چیز، پناه بردم به جایی که تقریباً هیچ چیزیشو نمیشناختم جز یک پرستو. زیرج بودن و بعد پایش سلامت رفتم یه ساندویچ گرفتم و پیششون خوردم. جواد بهزور بندری به خوردم میداد و مریم در حالی که رل سیگارشو میپیچید، ازم دربارهی انجمن اسلامی میپرسید. رفتم سر کلاس ارتباطاتشون نشستم و چه خوب بود! هر چند تقریباً چیزی نگفت که بلد نبودهباشم. جوشون زیبا بود، مثل آدم، دوستداشتنی، مهربون... همین که همه به هم میگفتن «عزیزم» و هیچ کس هیچ فکر بچگانهای نمیکرد، به نظرم سطح خوبی از شعوره که تو دانشکدههای دیگه نیست.
بعدش نشستیم پشت ساختمون و حرف زدیم. از تئاترهای تجربی، از یاکوبسن و هرمس و کارهای دانشجویی و دستیاری کارگردان. و بعد بحث رابطه شد، رابطهی آدما باهم. هنا تو نیمساعت هفت نخ سیگار کشید و تعریف کرد که چه جوری دوستپسر قبلیشو دستبهسر کرده و الآن با باریستای کافهای دوسته که توش کار میکنه. و زهرا میگفت که آدما تو رابطه نباید هیچ انتظاری از هم داشتهباشن و بفهمن اومدن که برن. و من ساکت بودم. با خودم فکر میکردم چرا این جوری فکر نمیکنم. و بدتر این که از خودم میپرسیدم چه جوری فکر میکنم. و بدتر از بدتر این که آیا جوری که فکر میکنم، زندگی میکنم؟ رابطهها دقیقاً همون چیزهایی هستن که نشون میدن چه سبک زندگیای داریم.
بوی سیگار گرفتهم.
فرشتهای در زندگیم وجود داره که شبا برام لالاییهای قشنگ میفرسته. امشب لالایی کویر فرستاد و گفت: «چشاتو ببند تصور کن زیر آسمون پرستارهی کویری».
کمی آهستهتر زیبا.
اومدم بشینم تو ایستگاه اتوبوس، تو همون حالت نیمهنشسته دیدم یکی وایساده اون طرف خیابون داره نگام میکنه. دویدم بغلش کردم و واخ که چقدر دلم براش تنگ شدهبود. ای مونای خوب روزهای کانون و تبادل کتاب و کافه سپیدوسیاه! واقعاً دیدن اتّفاقی کسی که دوستش داری و مدتیه ندیدیش تو خیابون، از زیباترین حسهای دنیاس. و اون ایستگاه تو خیابون خونهشونه و واقعاً همون لحظهها داشت از ذهنم میگذشت که آخی مونا! با همون لحن بامزه نفسنفسزنان بهم گفت که چقدر تند راه میرم و از جلوی سهند دنبالم بوده و انقدر بهم نزدیک شدهبوده که میتونسته بوی عطرمو تشخیص بده ولی باز مطمئن نبوده که خودمم یا چی. منم که هیچ نفهمیدم. بعد رفته اون ور خیابون که وقتی میشینم، نگام کنه. خیلی خندهداره بابا. خیلی خوب بود. ذوق ذوق!
من همونم که دنبال بهانه میگردم که به خودم بگم حالم خوب نیست و بعد از خودم میپرسم خب حالا چی کار کنیم؟! آهااا بریم رواننویس بخریم حالمون خوب شه! و در نتیجه جامدادی لاغری که خریدهبودم برای دانشگاه تا دیگه کیفهای گنده و سنگین پر از لوازالتحریر رو با خودم نبرم، دیگه جا نداره. توش پر شده از ماحصل روزهایی که واقعاً یا مثلاً حالم خوب نبوده! خب ایرادش چیه؟ بهجاش حداقل آدم درشو باز میکنه ده تا رنگ میبینه، خوشحال میشه.
دیشب یه ویدیو گرفتم تو پارک ساعی و با لبخندهای گلوگشاد و چشمایی که برق میزدن، توضیح دادم که چرا چهاردهم مهر روز بهغایت قشنگی بود. صد افسوس که شرایط اجازه نمیده وگرنه همین جا آپلودش میکردم که همگی فیض ببریم. ولی خب من که نمیتونم ننویسم این چیزا رو.
دیروز اولین بارون پاییز بارید. خیلی هم ملایم و طولانی و من پیاده رفتم تا دانشکدهی تربیت بدنی و توی دانشکده چرخیدم و هوا خوردم. اون جا واقعاً سرسبز و خوشگله. بعد در حالی که سوییشرت موردعلاقهمو به خودم میپیچیدم، سوار سرویس دانشگاه شدم و از پشت شیشههای بارونخوردهی عینکم به خیابون خیس نکاه میکردم و آهنگای خوب گوش میدادم. واقعاً حال قشنگی بود. خیلی احساساتی شدهبودم اصلاً! حس میکردم همه رو دوست دارم! بعدش سر بوستان
---------
تا این جاشو صبح توی تاکسی نوشتم ولی وقتی پیاده شدم، پا تند کردم تا کلاس عربی و بعدشم هیچ وقت نشد که ادامهش بدم. اینه که الآن برگشتم. میخواستم بگم سر بوستان یه عالمه ذوق کردم و واقعاً نمیدونم چرا جواب سه چهار تا سؤال درستحسابی رو زیرلبی به نیکتا میگم ولی صدامو بلند نمیکنم. نمیدونم شاید چون دوست ندارم فکر کنن چون المپیادی بودم، حالا میخوام یه عالمه تفاخر کنم. ولی به هر صورت برای خودم خیل خوشاینده این جوری که میفهمم جوابو میدونستم حداقل.
ناهارهای سلف واقعاً دوستداشتنیه. این جوری که چندتایی میشینیم و سلفو میذاریم رو سرمون و ساجده یه عالمه نون میاره و نیکتا لقمه میگیره و من مثل یه فیل گرسنه یه عالمه برنج میخورم. خیلی خوبه اون یک ساعت. از این که کلاسای پرستو هیچ به برنامهم نمیخوره هم به خدا شکایت میکنم. بله. دیروز بعد ناهار دویدم رفتم یه هدیهی کوچولو خریدم. البته با خودم فکر کردهبودم که یه مدل دیگهشو بگیرم ولی خب تموم کردهبود. بعد هم دویدم تا دانشگاه و دم آسانسور وایسادهبودم که دیدم دکتر بشری رفت سمت پلهها و این جوری بودم که بیا! زودتر از منم میرسه حالا. منو دید و منم سر تکون دادم و لبخند زدم. بعد که رسیدم بالا، دیدم نشسته رو صندلیش و یه لبخندی زد که یعنی آره جوون! من زودتر رسیدم. برای آقا خوشدل که تعریف کردم، خندید و به سمت هر دومون چشقلبی پرتاب کرد.
و عصرش! خبرهای زیبا! یک عالمه! و واقعاً خوشحالکننده بود و اصلاً نگم. بلال و شکلات و کارآموزی و اولین حقوق و فلان. بهبه!
خوب بود کلاً. بسیااار راضی بودم و خرسند. بعد از اون روزهای کذایی.
الآن هم یه مقاله باید بخونم از دکتر یارشاطر (آیا مقالهی 150 صفحهای داریم؟ بهراستی خود کتابی مستقلی نیست؟) که خدایش بیامرزاد واقعاً. خیلی زیباست، ایرانیان در جهان پیش از اسلام. و یه گروه هم عضو شدم که دانشجوهای دانشگاه دارن فایل صوتی تولید میکنن از کتابا و جزوههای درسیای که صوتی نشدهن. این فایلها تنها ابزار آموزشیه برای کسایی که نابینان ولی خب در واقع اونا هم به اندازهی بقیه حق دارن که درس بخونن. و یه جاهایی دیگه نباید از سیستم آموزشی انتظار داشت و یه جورایی لازمه خودمون دست به دست هم بدیم برای کمک بهشون. و امشب برای یه متن اعلام آمادگی کردم، تاریخ فلسفهی اسلامی، بخش فلسفهی اشراق بعد از سهروردیش و جریانهای فکری مکتب اصفهان. تا فردا شب میخوان. امشب خود متنو میخونم و فردا هم ضبط میکنم. قصاید فرخیم هم مونده. عالی! عالی! ولی خوبه. دلم برای چنین حالی تنگ شدهبود!
عنوان رو صبح گذاشتم، وقتی داشتم این تصنیف رو گوش میدادم.