پریشب دوست داشتم سرمو بکوبم به دیوار؛ دیشب دوست داشتم دیوارو رو انگشتام بچرخونم و بکوبم تو سرم؛ یک شب با ناراحتی خوابیدم و یک شب اون قدر ذوق داشتم که خواب بیداری روزم رو دیدم. و واقعاً آدم فکر میکنه که میتونه از ساعت بعد زندگیش اطّلاعی داشتهباشه؟
دانشجو شدهم. آدم خوشش میاد تکرار کنه این کلمه رو. دانشجو. تو بهترین دانشکدهی ادبیّات دنیا، تو بهترین دانشگاه ایران، با بهترین آدمهایی که از صدقهسر اقبال بلندم دارم و دیدهمشون، دارم ادبیّات فارسی میخونم و هیچ چیز، هیچ چیز، هیچ چیز جز این نمیتونه به زندگیم معنا بده. درست تو راهی قدم برمیدارم که برای منه؛ من در خدمتشم البته. بینهایت بزرگه و زیبا و سخاوتمند. و فکر میکنم چند صد شب و روز رو با خودم خواهمگفت «که در این ره نباشد کار بیاجر»؟
من میدونستم که دانشگاه بهشت موعود بچّههای امیدوار و عاشق دبیرستانی نیست و میدونستم که پی بیتوجّهیها و بعضاً بیاحترامیها رو باید به تنم بمالم و این که الآن زوده برای قضاوت امّا به طور باورنکردنیای ورودیهای خوبی داریم. تا الآن این طور فهمیدهم. و از اون بهتر این که من به دلیل ثبتنام دیرتر از موعدم، یک عالمه برای هزار نفر غرغر کردم تا بالأخره بهم حق انتخاب درس دادند و من هم مجموعهای از خوبها رو برای خودم برگزیدهم: نظمها کلاً عیدگاه، نگارش امامی، تاریخ ادبیات 1 و قابوس هم... آه! اسمشو که تو ذهنم میارم، دلم میخواد بلند شم بأیستم به افقهای دور خیره شم با یه لبخند عمیق. ای بشری! ای غایت خوبی و زیبایی! من اگر برای طرح درس تاریخ ادبیّات شما بمیرم، رواست. فکر کنم بعد از قابوس پس بیفتم چون تاریخ ادبیّاتی که دوست نداشتم، چنان شد و من دارم به این در و اون در میزنم برای منابع و پژوهشهاش؛ چه رسد به دو کتاب موردعلاقهم!
خب البته در هر سفیدیای، سیاهیای هم هست که از قضا این نوبت اسمش امید مجده. نیکتا اگر میتونست عوض کنه دستورش رو، مجدی هم دیگه در کار نبود ولی خب به قول دکتر هادی: «اوضاع تحت کنترل نیست.». دیگه از این واضحتر بگن نمیتونن با مجد هیچ کاری بکنن؟ ایرادی نداره، یه عالمه کتاب دارم که باید بخونم سر کلاساش. و دیروز هم که اون قدر ذوقزده بودم، برای لوبیاپلو خوردن بود و توی آموزش با عیدگاه حرف زدن و سر کلاسش نشستن و دیدن پدیدهی اعجابانگیزی به نام بشری و پاستیلهای نوشابهای که امروز سر فاینال فرانسه با بغض و آه و افسوس آخریش رو قورت دادم و تموم شدند.
از همه بهتر، عربیم درست شد. فرانسهم هم. اون روز گفتم: «دیگه امیدم به خداست!»؟ جواب داد بابا. تازه همین واحدامم امیدم به خدا بود که نگارش با مجد نیستم الآن.
بیشتر خواهمنوشت. فقط باید حتماً ثبت میشد این همه حال خوب و اون «برای گام دوم»ای که دیشب روی صفحهی اوّل دیوان کسایی و «فرهنگ ایرانی»ام نوشتم.
(۱)
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید از این مرگ نترسید
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید
- مولانا [حتماً شبیه همین را میخواندهاند در گودی صحرای کربلا.]
(۲)
«إن لم یکن لکم دین و أنتم لا تخافون المعاد فکونوا احراراً فی دنیاکم.»
«اگر دین ندارید و از آخرت نمیهراسید، لااقل در دنیایتان آزاده باشید.»
- امام حسین (ع) خطاب به دشمنان در ظهر عاشورا
(۳)
حدود ساعت ۱۵
امام (ع) به طرف خیمهها برگشت تا خداحافظی کند. همچنین پیراهنش را پارهپاره کرد و پوشید تا بعداً در وقت غارت کردن دشمن برهنهاش نکند... امام (ع) به میدان رفت امّا کمتر کسی حاضر به مقابله با ایشان میشد. بعضی تیر میانداختند و بعضی از دور نیزه پرتاب میکردند. شمر و ده نفر به مقابله با امام (ع) آمدند... اهل حرم از صدای ذوالجناح متوجّه شده و بیرون دویدند. کودکی به نام عبدالله بن حسن دوید و به سمت امام (ع) آمد. او را در آغوش عمویش کشتند؛ امام (ع) برای سومین بار ناراحت شدند و کوفیان را نفرین کردند: «خدایا باران آسمان و روییدنی زمین را از ایشان بگیر!»
- «بزرگترین داستان عالم»، روایتی اینفوگرافیک از واقعهی عاشورا، نوشتهی احسان رضایی، شمارهی ۲۹۰ هفتهنامهی «همشهری جوان»
(۴)
[میدان، عصر عاشورا]
شبلی: بیشمشیر به چه کاری آمدهام؟ (از جگر فریاد میزند) اگر نباید به وقت میرسیدم، چرا مرا خواندی؟ (و از پا درمیآید)
- فیلمنامهی «روز واقعه»، نوشتهی بهرام بیضایی
صبح رفتم دنبال کارای ثبتنام دانشگاه. نامهی باشگاه رو بردم دبیرخونه در واقع. فردا تهران نیستم ولی یه زنگی میزنم. ثبتناممو هفتهی بعد انجام میدم که سر هر کدوم از کلاسا که خواستم برم بشینم؛ یعنی دقیقاً استادهای موازی مجد. امیدوارم اون قدر خوششانس باشم که مجبور نشم درسی رو باهاش بردارم وگرنه اسمش این جا رو زیاد مزیّن خواهدکرد.
توی دانشکده که بودم، یه دختره ازم پرسید: «برای خوابگاه کجا باید برم؟» منم جواب دادم که نمیدونم الآن کارتو راه بندازن یا نه ولی فلان جا سر بزن و باز هم بپرس و اصلاً حواسم نبود بهش تبریک بگم. از نیمساعت بعدش که کلاً از دانشگاه بیرون بودم، رفته رو مخم که خب چرا حواست نبود و خیلی حس خوبی میگرفت احتمالاً. آه و افسوس!
حقیقتاً شیرینه فکر کردن به این که بعد دیدنت، چقدر سریع و راحت احساس خستگی و بیحوصلگی جاشونو میدن به خندههای بلند. واقعاً خوبه که پناه میارم بهت این جوری. قوی میشم بعدش.
چند هفتهس که برگهای زرد و نارنجی میبینم کف زمین. واقعاً چند هفته! مثلاً وقتی میرفتم توی کوچهی کلاس فرانسهم، حس میکردم درختا واکنش زیستی نشون دادهن به گرمای تابستون و متأسّفانه زود پیر شدهن چون همهی برگاشون رو زمین بود. بعد دیگه اصلاً دلم برنمیداشت برم پیادهروی غربی ولیعصر چون اون جا هم پر بود از برگای خشکشده که زیر پا صداشون درمیاومد ولی دم غروب که رفتم داروخونه، یه باد ملایمی میاومد میخورد زیر شالم. هوا هم داشت زود تاریک میشد و کوچه خلوت و اینا. خیلی خوب بود. حس کردم واقعاً پاییز شده. آخیش!
انگشتام موند لای در کابینت. بقیهش باشه برای بعد. از میادین خداحافظی میکنم. همین طور از خیابانهای فرعی و اصلی. هارهورهیر!
تکّههای خوشحالیم رو جمع میکنم و میذارم رو یه کفّهی ترازو و غمهای پارهپارهم رو جمع میکنم و میذارم رو کفّهی دیگه. برابر میایستند؛ دقیقاً برابر. کاش یک نفر پیدا میشد و ریزهی کاهی شادی یا غم میذاشت روی احساساتم تا حداقل یکیشون سنگینی کنه. خنثیام و هیچ وقت نبودهام.
امشب قلبم فقط برای یک نفر تپیدن گرفت. که گریه کردهبودم که با رتبهش نمیاره رشتهای رو که عاشقشه ولی اورد به طرز معجزهآسایی. مهربونترین دختری که در تمام عمرم دیدهم، میره سر کلاسهای کارشناسی اقتصاد دانشگاه علّامه و من فکر میکنم اگر ازم بپرسند چه کسی رو شایستهی بهترینهای دنیا میدونی، قطعاً جوابم اسم خودشه.
به کسایی که دلیل رنگ گرفتن روزای زمستون و بهار و تابستونم بودند، فکر میکنم. به این که چقدر برام عزیزند، هر چند ندونند. و همین الآن که اینو مینویسم، اشکهام سر میخورند پایین.
اگر راستشو بخواید -و حتی اگه نخواید- دو هفتهس که هی در برگههای مختلف برنامهی ترم دانشگاهمو مینویسم و این که کی خالیم و چه جوری میتونم عربی و فرانسهمو ادامه بدم و آه چقدر زشت و بیریخته ترمیکی بودن! یعنی تحقیقها کردهم و همین الآن پیش پاتون فهمیدم دو راه از سه راهی که داشتم، عملاً نشدنیه و امید من الآن به خداست دیگه. این جور که بوش میاد، ثبتنام نباید بکنم کلاسا رو تا ببینم چی میشم.
دو دوست خوب و صمیمی رو در یک قاب دیدن و موهیتو و الویه و دسر شکلاتی و اسموتی موز و شکلات خوردن و بالأخره مانتوی بنفش پوشیدن و باز هم شیک شکلات خوردن، در قلب آدمی حس خوشبختی ایجاد میکنه. شما بهش هدیه گرفتن یه دفتر نارنجی شنگول با یه فیل کپل و خندون و آبی رو که وقتی بازش میکنی، از لای برگههای رنگیش بوی نویی میغلته تو هوا، اضافه کنید.
برای جوجهی دوستداشتنیم مطلع چند قصیده از رودکی تا مسعود سعد رو نوشتم که بخونه و ایشالا برسم که براش سؤال تشریحی دربیارم. نوشتم: «برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا/ چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا» و نتونستم جلوی خودمو بگیرم که جلوش یه قلب کوچولو نکشم. این تشبیه مو به تن چیز میکنه. هزار سال پیش! چو رای عاشقان، گردان. خدا رو شکر که با چنین زیباییهایی سروکار دارم. دمت گرم آقا فرخی. حلال کن کدورتهای پیشین رو.