سیمرغی خاموش در نگاه اوست

اصولاً پایان‌ها برام خوشایند نیستند. بیشتر به از دست دادن می‌مونن تا به پشت سر گذاشتن و این شاید غریب باشه امّا در چند مورد بهم ثابت شده که از گذروندن زمان و وقف کردن انرژی در یک زمینه خیلی مهم یا برای یک هدف بزرگ بیشتر لذّت می‌برم تا از رسیدن به اون نقطه‌ی پایانی. شاید به همین دلیل باشه که جشن فارغ‌التحصیلی امروز برام رنگی از شادی نداشت. یک جور اجبار توش بود انگار امّا من تا لحظه‌ای که «پژواک»ـمون رو بخونم و دلم بلرزه و یا تا لحظه‌ای که به یاد خاطره‌های هفت‌‌ساله بلند بخندم، خودم رو با روپوش آبی راهنمایی و خاکستری دبیرستان تصوّر می‌کنم. چه کسی می‌تونه مجبورم کنه فارغ بشم از خونه‌ی خودم؟ 

و واقعاً خوب کردم که کاری دست نگرفتم در این جشن. احتمالاً با اون شرایط و آدم‌ها، برنمی‌تابیدم. انگاری که بشینم و هسته‌های خرما رو جدا کنم برای مراسم ترحیم خودم. ولی خوبه که خیلی‌ها انقدر پوچ‌گرایانه به موضوع نگاه نمی‌کنند و دمشون هم گرم. 

افسوس که در حلقه‌ی فارغ‌التحصیلی میراث رو نگذاشتند تا بگریم. 


نیا، حرفی ندارم که با تو بگویم.

و ناگاه از فکرم گذشت برای چی سهراب به مخاطبش می‌گه: «بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است»؟ چرا آدمیزاد باید بخواد که یک نفر بنشینه کنارش و بعد براش تعریف کنه که چقدر تنهاست؟ تناقض داره. توش یک جور برهم‌زدن عامدانه‌ی آرامش درونی احساس می‌کنم و از خودم می‌پرسم سهراب آدمیه که از تنهایی بزرگش دل‌خسته بشه؟ من آدمی‌ام که...؟ 

به‌دست‌اومده‌ها رو چه زمانی و به چه قیمتی باید از دست داد؟ 


این به اون در

وجود یک عدد کراش‌زننده در جمع روی آدم، اعصاب‌خردی زیاد داره ولی خب خوبیش اینه که وقتی منوپولی بازی می‌کنیم، بعضی وقتا از من اجاره‌‌ی زمیناشو نمی‌گیره یا توی مزایده یه کاری می‌کنه من سود کنم. خیلیم خوب! از وجود شما متشکریم برادر.


هوم سوییت هوم!

وقتی رسیدم خونه، به‌جای چرت زدن روی تخت یا خوردن صبحانه‌ای کامل‌تر از اون چه توی راه خورده‌بودم، ساکمو ریختم بیرون، لباسامو ریختم توی ماشین، هر چه وسیله روی زمین اتاقم بود، ریختم روی تخت و کلّ خونه رو جاروبرقی زدم. بعدش تی کشیدم و گردگیری کردم و ظرف‌ها رو شستم و برگشتم تو اتاق تا مرتّب کنم همه چیز رو. خسته بودم. ناراحت و بی‌حوصله هم بودم ولی با چنین تمیزکاری مفصّلی آروم شده‌بودم. همیشه همین طورم و این برای خیلی‌ها عجیب به نظر می‌رسه که جمع‌وجور کردن، شستن ظروف یا جارو کشیدن می‌تونه گریبان منو از دست ناامیدی‌ها و ناراحتی‌ها و عصبانیّت‌های مقطعی آزاد کنه و به صورت یک معجزه، آخرش لبخند روی لبم بیاره. خودمم نمی‌دونستم چرا ولی وقتی یه یادداشت از بهار خوندم که دقیقاً همین‌ها رو می‌گفت، با دلیلی که آخرش اورد، قانع شدم: «... چون به چشم‌ می‌بینی که چرک‌ و کثافت پایدار نمی‌مونه.» 


علم بهتر است یا باقلوا؟

یه دختره الآن داره با مقنعه‌ی گشاد و لیوان چای می‌چرخه توی راهروهای دانشکده‌ی علوم پایه‌ی دانشگاه بین‌المللی قزوین و با لبخند برای همه‌ی غرفه‌دارها سر تکون می‌ده و دنبال شیرینی می‌گرده که با چایش بخوره. در جواب مرد چشم‌آبی جلوی پوستر دم در که می‌پرسه: «سرکار خانم شما نظرتون چیه درباره‌ی این آزمایش؟»، از این که تمام مدّت محو ترکیب رنگ زیبای پوست‌پیازی و بنفش تیره تو نمودارای پوستر بوده، خنده‌ش می‌گیره و چشماشو ریز می‌کنه و می‌گه: «عالیه! موفّق باشید.» بعد کارت دور گردنشو برمی‌گردونه تا همه مطمئن شن از شرکت‌کننده‌های کنفرانسه و یه چیزایی از فیزیک حالیشه. خواستم به اطّلاعتون برسونم اون دختر منم.