بعد از چند ساعت تلگرامو باز کردم، دیدم تو کانالش نوشته: «دلم میخواهد داستانی بنویسم که در آن هیچ پدری غروب جمعه نمیرود...» و چه عجیب که دقیقاً غروب جمعه، از جلوی چشمای من، عین همین داستان گذشت.
این جوری بودم که درسته اینا کارشون خیلی درسته ولی تو هم پررو باش و رزومه بفرست و در کمال ناباوری، جواب دادند و نمونههایی فرستادند تا بر اساس اصول نگارش و دستور خطشون ویرایش کنم و باز بفرستم براشون. خیلی سخته واقعاً. تا جایی که تونستهاند تلاش کردهاند همه چیزو بپیچونند تا ببینند من چی کار میکنم. حتی میخواستند ببینند به ترجمهی اصطلاحاتی که توی پاورقی به زبان اصلی اومده، توجّه میکنم یا نه که خب من رفتم و برای compositional structure واژهنامهی اصطلاحات زبانشناسی باز کردم و «ساختارهای ترکیبی» رو تغییر دادم به «ساختهای انباشتی». در این حد! و یه جاهایی رو واقعاً رد کردم تا فردا بهشون نگاه بندازم و عصری هم باید بفرستم براشون. و همین الآن سرمو از روی برگهها بلند کردم و دیدم داره یک میشه! فردا عربی دارم و دیگه باید برم بخوابم. فقط خواستم ابراز خوشحالی کنم برای خودم. چقدر خوبه که میتونم کارای کوچیک و بزرگ این جوری انجام بدم. کارای خوشحالکننده! چند ویراستاری کوچولو و یک ویراستاری بزرگ انجام دادهم ولی این خیلی جدیتره و قطعاً مهارتمو زیاد میکنه و سوادم رو هم چون زمینهی متنها، علوم انسانیه فقط؛ ادبیات و زبانشناسی، روانشناسی، علوم سیاسی و مانند اینها. واقعاً کمتر چیزی میتونست کیانای بیحوصلهی این روزا رو این جوری سر ذوق بیاره. چقدر کار دوستداشتنیایه آخه! هنر کلنجار رفتن با کلمهها برای زیبا و درست چیدنشون. هی با خودت بگی: «الآن میتونم این عبارتو یه جملهی جدا کنم...»، «قیدشو بیارم بعد مفعول.»، «چرا اینجا نقطهویرگول نذاشته؟!». اصلاً کارای تروتمیزو دوست دارم.
میشه ویراستار ترجمان شم؟ خیلی خوب میشهها.
به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک!
به درک؟
به درک!
از وقتی سوار تاکسیهای امیرآباد شدم تا چند دقیقه پیش که مسواک زدم، دارم فکر میکنم که خدایا، مگه میشه چیزی قشنگتر از برق درخشان چشمهاش وجود داشتهباشه وقتی با شور و هیجان تعریف میکنه از چیزی که عاشقشه؟ یا مثلاً اون جوری که صداش یهو میره بالا و من با دست اشاره میکنم که آرومتر و ته دلم اعتراف میکنم که منم هیجانزده میشم؟
بین خودمون بمونه ولی اشکمو از گوشهی چشمم با انگشت گرفتم و رفتم سر کلاس بوستان امروز. هزاران هزار برابر چیزی که فکرشو میکردم ساعتها و روزها و ماهها، خوشحال شدم. و برای خوشحالی من هیچ بن و ریشهای نیست جز خوشحالی تو.