آی نو.

So I'm sorry to my unknown lover
Sorry that I can't believe 
That anybody ever really
Starts to fall in love with me
So I'm sorry to my unknown lover
Sorry I could be so blind
Didn't mean to leave you 
And all of the things that we had behind
Sorry - Halsey

قلب دخترو مث یه پرنده کشید

امروزم رو ساعت‌ها با شقایق حرف زدم و بعد خوب خوابیدم و کباب خوردم و به نرگس‌هام عشق ورزیدم و به شعری که ساجده برام گفته‌بود، خندیدم و طرفای دوی بعد از ظهر اشک شوق جمع شد تو چشمام و به تبریک‌ آدم‌های دور و نزدیک لبخند پت‌وپهن تحویل دادم و عصر شاهنامه خوندم و اشتقاق‌سازی عامیانه توی نام‌های شاهنامه رو بررسی کردم و یه ماگ بزرگ هات‌چاکلت خوردم و فرندز دیدم و با آروم‌ترین سرعت ممکن چیزکیک خوردم و الآن می‌خوام پاشم و خودم رو زیبا کنم و برم یه تئاتر خوب ببینم تا بقیه‌ی روز تولدم مبارک شه. 

پ.ن: زینب یه داستان نوشته‌بود برام و خوندش؛ داستان در وجود اومدن خودم. عنوان هم از همونه. زیباترین هدیه‌ی امروزم. 


آخرین پنج‌شنبه‌ی یک کیانای هفده‌ساله

یک‌ساعت‌وبیست‌دقیقه داشتم اتاق نیم‌متریمو تمیز می‌کردم و حجم آشغال‌هایی که ازش بیرون اوردم یه رکورد درست‌وحسابی محسوب می‌شه؛ از پوست‌های بی‌شمار شکلات تا کاغذهای بی‌مصرف و حتی لیوان‌هایی که تهش قهوه‌های غلیظی که نمی‌دونم کی خورده‌بودم -روزهاست قهوه ندارم- خشک شده‌بود. 

کتابای کتاب‌‌خونه‌م رو جابه‌جا کردم تا مهمونای جدید سر جای خودشون باشن؛ طبقه‌ی شعر معاصر. بعد هر چی کتاب رو میزا بود جمع کردم و عمودی و افقی و اریب و خلاصه هر جوری که می‌تونستم جاشون دادم. چهارتا قفسه‌ با حجم نسبتاً بالا در حال انفجاره و من نمی‌دونم چرا هیچ کس برام کتاب‌خونه نمی‌خره. پاسخ: چون حتی دیگه جای یه کتاب‌خونه‌ی همین قدری رو نداری تو اتاقت. منطقی بودن این حرف چیزی از ذوق من برای نوشتن لیست خرید کتابا از نمایشگاه کم نمی‌کنه در هر حال. 

سها بهم زنگ زده و گفته فردا شب قراره بیاد منو بدزده و بریم یه تئاتر خوب ببینیم. منم مصمّم شدم و جلوی خودمو گرفتم که گوگل نکنم تا بفهمم کدوم اجرا رو می‌خوایم بریم هشت شب، خانه‌ی هنرمندان و همون جا سکته‌مو بکنم تا جنازه‌م رو دست سها بمونه. این بیرون رفتنای روز تولد باهاش خیلی دوست‌داشتنیه؛ مثل پارسال.

هنوز از بیست‌وچهار ساعت پیش هیجان‌زده‌م. اسکیپ رومی که رفتیم یکی از زیباترین و شگفت‌انگیزترین تجربه‌هام بود تا حالا. به اندازه‌ی «سی» حالم خوبه ازش حتّی! با این که به طرز مفتضحانه‌ای بالای عکس یادگاریمون نوشته‌شده گیم اور و پرستو بعد از خداحافظی به جای در خروج رفت سمت در اسکیپ روم دوباره ولی من مثل یه اسب آبی به همه چی خندیدم و جیغ‌های ذوقناک کشیدم و لباس پلیسی هوشنگ توانا رو تنم کرده‌بودم. خیلی هم خوب.

زنگ زدم آموزشگاه صدف و مدارک مورد نیاز برای ثبت‌نام کلاس رانندگی رو پرسیدم. هزینه‌ش رو هم دو بار پرسیدم چون فکر کردم دفعه‌ی اوّل اشتباه شنیدم! اصلاً مهم نیست. نمی‌خوام از خودم فرصت انجام دادن تنها حرکت ممکن در روز بعد از به سن قانونی رسیدنم رو بگیرم؛ فلذا امشب مراسم گلریزون داریم با فک‌وفامیل و شنبه صبح من می‌رم کارت ملیمو از دفتر پیشخوان می‌گیرم و سوار تاکسی می‌شم و مثل یه دختر هیجده‌ساله خوب، با موهای فر و ژاکت گشاد با جیب‌های بزرگ، می‌رم تا ببینم چه جوری می‌تونم در صورت لزوم آدم‌ها رو زیر بگیرم.

این پستو که گذاشتم ،می‌شینم و یه برنامه‌ی هفتگی بیست‌وچهارساعته برای خودم می‌نویسم. من به اندازه‌ی کافی نسبت به خودم احساس بدی پیدا می‌کنم وقتی که کاری رو نصفه نگه دارم؛ وای به حال این که اون کار یه حالتی از وظیفه هم داشته‌باشه! انقدر حالم بد بود راجع بهش این چند روز که واقعاً گریه‌م می‌گرفت می‌رفتم سمتش ولی الآن همین جا، جلوی همه‌ی حضار محترم، اذعان می‌دارم که اگه شنبه‌ی هفته‌ی بعد اومدم و گفتم ذره‌ای از کارهام باقی مونده، یک کیانای بی‌خاصیت، تنبل و زشت هستم. 

+ این که من بعضی از نظرها رو تأیید نمی‌کنم، دلایل مختلفی داره. یه لطفی کنید و اگه جوابی می‌خواید به کامنت‌هاتون، یه راه ارتباطی برام بذارید. با تشکر فراوان.


کی فکرشو می‌کرد؟

کتابی رو که بهم کادو داده، باز کردم. یه صفحه‌ی سفید اومد با همین یک خط: «و سپیده‌دم با دستانت بیدار می‌شود».

آیدا در آینه یا کیانا در پنجره یا هر چی؛ من امروز رو تا صدها سال دیگه به نام تو می‌زنم. من از امروز تا صدها سال دیگه شاملو رو یه جور دیگه دوست می‌دارم. قول می‌دم مستمراً یادم بمونه این همه حس خوب. 


ذائقه

هواپیمای تهران-یاسوج آسمان امروز به طرز عجیبی ناپدید شد. سقوط احتمالی به دلیل شرایط نامساعد جوی و برخورد با کوه و هر کوفت و زهرمار دیگه‌ای. آدمای زیادی مردن. به همین راحتی. هیچ واژه‌ی محترمانه‌ای هم نیست که این واقعیتو تلطیف کنه. مواجهه‌ی آنی با مرگ. برای هر کدومشون شاید یک دقیقه طول کشیده و تمام. از همه‌ی چی کنده‌شدن و رفتن. من گریه کردم و غصه خوردم و بعد مشغول روز خودم شدم تا فهمیدم توی اون پرواز، فاطمه دالوند هم بود. فارغ التحصیل ۹۴ مدرسه و دانشجوی پزشکی یاسوج که احتمالاً صبح زود مادرش بهش گفته بود: «خدا به همراتو پدرش برده‌بودش فرودگاه و پیشونیشو بوسیده‌بود و بعد نشسته‌بود روی صندلی و با خودش فکر می‌کرده: «اگه رسیدم دانشگاه و دیدمش، بهش لبخند بزنم. برای ناهار دلم از اون چلوکبابای ته بلوار می‌خواد. راستی باز یادم نره به مامان خبر بدم رسیدم. نگران می‌شهفاطمه خبر نداد و خانواده‌ش نگران شدن و خبرهای بد شنیدن و من به اندازه‌ی یک ذره از حال بدشون رو هم نمی‌فهمم امّا دلم می‌خواد فرو برم تو تاریکی اتاقم و تا ابد گریه کنم. قلبم مچاله می‌شه. به زهرا و مه‌سا فکر می‌کنم و قلبم مچاله می‌شه. به فاطمه که الآن پیششونه فکر می‌کنم و قلبم مچاله می‌شه. به این فکر می‌کنم که توی اطلاعیه‌ی کانال مدرسه، می‌تونست اسم من نوشته‌شده‌باشه. من هر لحظه ممکنه بمیرم و همه‌ی آدم‌ها هر لحظه ممکنه بمیرن و این نهایت ترس رو تو قلب من تزریق می‌کنه. من فقط به بعدش فکر می‌کنم. به وقتی که بقیه قلب‌هاشون مچاله می‌شه. من نمی‌دونم اسم این خاصیت چیه ولی هر کسی که وصله به اون مدرسه، انگار منم. وقتی براش یاسین می‌خوندم، انگار برای خودم می‌خوندم