و من همونیم که بیشتر وقتا ویس می‌دم

یکیم بود می‌گفت: «آدم باید طوری زندگی کنه که بتونه اسم هر کسی رو جلوی خودش تو چت با صمیمی‌ترین دوستاش سرچ کنه.»


تو رسم عاشقی دریاب و جان ده

از قضا این چند روز خیلی بیرون بودم. در رفت‌وآمد بین مدرسه و دانشگاه و کتاب‌خونه و مینروا و معهد و خونه.  توی متروها پر شده‌بود از دکه‌های کوچیک عروسک و قلبی‌جات‌فروشی. دست‌فروشا کنار خیابونا بساط کرده‌‌بودن و سر گل‌فروشا حسابی شلوغ بود. این چیزی که بهش می‌گن ولنتاین و من بالأخره حوصله کردم و رفتم تاریخچه‌شو خوندم، خیلی به چشم می‌اومد و این قضیه شاید مختصّ امسال نباشه ولی چون خیلی بیشتر اون بیرون پرسه می‌زنم، دقیق‌تر فهمیدمش. خیلی سعی می‌کنم جوونا و علاقه‌شون به این رسم رو درک کنم و خیلی سعی می‌کنم قضاوت ارزشی نداشته‌باشم ولی واقعاً نمی‌تونم. من دوست داشتنو می‌فهمم. انقدرهام خشک و بسته نیستم ولی چیزی که توی ذهنم چرخ می‌خوره اینه که چرا آدما باید تو یه روز خاص یادشون بیفته همو دوست دارن؟ حالا این هیچی؛ آیا یه روزی  رو بهانه می‌کنن برای ابراز محبتشون به کسی یا گرفتار جو شده‌ن و خودشون رو ناچار، به هزارویک دردسر می‌اندازن تا از دور رقابت فراگیر «خرس کی از همه بزرگ‌تره؟»/«شکلاتای کی از همه گرون‌تره؟» سربلند بیرون بیان؟ حواسشون هست که دارن می‌گن «دوستت دارم.»؟

امشب، شب رویایی ولنتاین به زعم خیلی‌ها، تموم شد و من دارم فکر می‌کنم اگه پسرا و دخترا به جای خرسای بزرگ و کوچیک و جعبه‌های پر از گل و شکلات و هر چیز دیگه‌ای، برای هم «مستر دماغ» می‌خریدن یا از محک کارت پستال سفارش می‌دادن، هزینه‌ی درمان تعداد قابل‌توجهی از بچه‌های کوچولویی که بیمارن، تأمین می‌شد.

و در آخر به نظرم خوش‌حالی واقعی برای اون دختر و پسریه که روی پله‌های متروی تجریش نشسته‌بودن و ذرت‌مکزیکی می‌خوردن و می‌خندیدن. هیچ خبری هم از بادکنک قرمز و جعبه‌های کادو نبود. 

دلبر شیرین‌سخنم می‌گه:

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما


وسعت اندوه پنهان‌شده پشت هر کلمه

For sale: baby shoes, never worn

برای فروش: کفش‌های بچگانه، پوشیده نشده.

ارنست همینگوی


با چیا زمستونو سر می‌کنم (۱)

هایلایتای رنگیم جلومن برای جدا کردن بخش‌های مختلف و علامت زدن؛ تندتند با اتود هر چی رو به ذهنم می‌رسه، یادداشت می‌کنم. از پشت سر می‌اد در گوشم آروم یه چیزی می‌گه. هندزفریو درمی‌ارم: «دوباره بگو.» یواش می‌گه: «قبول داری بدون امید نمی‌شه درس خوند؟» تو چشاش می‌خندم: «امید می‌خوای؟» می‌گه: «آره! کی بریم استراحت؟» به ساعت گوشیم نگاه می‌کنم: «چهار.» خوش‌حال برمی‌گرده سر جاش. منم می‌ام می‌نویسمش و برمی‌گردم سر کارم. 


از دلایل عشق‌ورزی بی‌حدواندازه‌م به «مدار صفر درجه»

تو را به جای همه‌ی کسانی که نشناخته‌ام، دوست می‌دارم

تو را به جای تمام روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام، دوست می‌دارم

برای خاطر عطر نان گرم

و برفی که آب می‌شود

و برای خاطر نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم

تو را به جای همه‌ی کسانی که دوست نمی‌دارم، دوست می‌دارم


پل الوار         


تازه می‌فهمم «برای خاطر برفی که آب می‌شود» یعنی چی. 

هنوز که هنوزه با روح و روان ما بازی می‌کنی حبیب پارسا. ای زیباترین! ای بغض‌آلود‌ترین!