شروع شد. بهم گفت که تو یه لحظه، نصف سال تموم میشه و نصف دیگهش شروع؛ راست میگفت. اوّل مهرم رو با ذوق خاصی شروع نکردم. صبح زود نرفتم واحد المپیاد و نپریدم بغل استاد سهیلی و خانم نظری هم نبود که بگه «برو یه سال خوب بساز برای خودت.» و خب، به نظرم همین دلیلا کافیه واسه این که وقتی از خواب پاشدم، اخم کردم و وقتی ساعتو نگاه کردم بیشتر اخم کردم و سرمو کردم زیر پتو و سعی کردم دوباره بخوابم که موفق نبودم. هدیه زنگ زد. پرسید که نمیای مدرسه و گفتم که چرا. زود زدم بیرون از خونه و میدونین قسمت ترسناکش کجا بود؟ بو کشیدم... هی بو کشیدم و اون بوی مهر که میگن و من میفهمیدمش هر سال، نبود! حق داشتم که آه بکشم.
روزمو شلوغ کردم. با بچّهها، با معلّما، با تصنیفای شجریان، با کتابخونه مرتّب کردن، با تا پاسداران رفتن و برگشتن، با تصحیح کردن برگههای آزاده... و گیج بودم.
امروز، صبح زود راه افتادم. آزاده داشت میگفت که فروید از کجا رسید به نظریهی ناخودآگاهش و من نشستم و گوش دادم بهش. بچّهها خسته نگاهش میکردن. جوّ کلاس سنگین بود و احساس میکردم ممکنه هر لحظه نفسم بگیره. کلاس ما کی انقدر غمگین شد؟
نیکتا میگفت که نمیتونه بشینه سر کلاس دینی و زبان. وسط راهروی طبقهی اوّل با آزاده و ارجمندی نشستیم و از هر دری گفتیم و خندیدیم. دلم میخواست مموریهایی بودن که هر لحظهشو برام دقیق و پررنگ سیو کنن؛ دلخوشی من مگه چی میتونه باشه دیگه؟
به هزارتا چیز فکر میکنم. به این که دیشب بالأخره جرأت کردم تا لیست انگیزههای مرحله دومو نگاه کنم. بغض هم کردم. دلتنگ هم شدم ولی یه دختربچهی جیغجیغوی چهارساله ته ته ذهنمه که تا میام و به شروع جدی یه فعالیت فکر کنم، پاهاشو میکوبه زمین و میخواد بزنه زیر گریه. انگار فقط دلم میخواد برم و رو آب استخر دراز بکشم و کلهمو خالی کنم تو آب. من... منِ در شلوغترین و حساسترین شرایط دنبال یه عالمه مشغلهی جدید!
فردا میشینم و فکرامو مرتّب میکنم. نمیتونم این جوری... باید بفهمم بالأخره میخوام چی کار کنم با خودم این مدّت رو. توی اون لیست، کلی کار هست که من دوستشون دارم. باید بتونم بهشون نزدیک شم و یکی یکی شروع کنم به انجام دادنشون. باید برم سمت روزایی که برای خودم رویاشونو میبافتم.
+ پاییز؟ ای سرود خیالانگیز؟ بیا و قشنگ باش. خواهش میکنم. من کمکت میکنم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
هیچ وقت در رابطهام با یه آدم این قدر احساس ناتوانی نکردهبودم. از خودم در این شرایط خیلی بدم میاد؛ خیلی!
کاش یا تکلیفمو معلوم کنم یا اگه عرضهشو ندارم، حداقل کمتر بهش فکر کنم.
کسی میداند وقتی من ناخنهای دست راستم را از ته میگیرم یعنی چه؟
من وقتی ساز نمیزنم، یعنی چه؟