که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق

بخش اوّل:

چند شب پیش یه کار عجیب کردم. گریه می‌کردم و حرص می‌خوردم و احساس می‌کردم.. اسم احساسی که داشتم دقیقاً تنهایی بود. نمی‌تونستم با عزیزترینام حرف بزنم چون اگه می‌گفتن چته، با حرفام اونا رو هم ناراحت می‌کردم. نمی‌دونم چی شد که آقای ب رو گیر اوردم و شروع کردم به حرف زدن و جالب این بود که کمی هم خودسانسوری داشتم. بعدش احساس سبکی می‌کردم.

بخش دوم:

توی دوره فهمیدم من تا چه اندازه و به چه طرز خطرناکی به دوستام وابسته‌م. وقتی حنانه اون روز دیر اومد و وسط راهرو نشست به گریه کردن، من رعشه گرفتم؛ مثل اون روز که زینب بعد دعواش با اون اسنپیه گریه می‌کرد. وقتی من بی‌حوصله بودم و پرستو دستشو می‌نداخت دور گردنم و تو گوشم چرت می‌گفت تا بخندم... یا وقتی با ساجده و نیکتا دراز کشیده‌بودیم و انگار غم‌هامون جاری می‌شد تو قلبای هم‌ دیگه... نمی‌دونم. نمی‌خوام به درست و غلطیش فکر کنم. فقط توی ذهن منو زینب یه پشه وز وز می‌کنه. می‌ترسیم از فاصله‌هایی که می‌دونیم قطعاً میفته. 

بخش سوم:

مینا فکر می‌کنه من اونو هم‌جنس خودم نمی‌دونم. حق داره.. ارتباط من با انسانیا خیلی بیشتر بوده به اقتضای شرایط. من روز تولدش بهش یه ویس دادم و بهش گفتم یه حرفایی رو چقدر فقط می‌شه با اون زد! چقدر بودنش لازمه برای روزهای خوشی و ناخوشی من که تقسیم کنم خودمو و حال خودمو باهاش و کاش منم براش انقدر به‌دردبخور باشم. من مطمئنم تا ابد، تا هر وقت که بتونم چیزی رو به یاد بیارم، مینا دوست‌داشتنی‌ترینیه که داشتم توی این یک عالمه سال. اینجا می‌نویسم که یادم بمونه چقدر باید حواسم بهش باشه امسال. شاید بشه یکم از خوبیاشو جبران کرد.


خیرگی

من چقدر احمقانه فکر می‌کردم که بزرگ شده‌ام. دقیقاً از همان لحظه‌ای که آقای کمالی دوست‌داشتنی‌ام به من گفت سرقت ادبی کرده‌ای، به این فکر می‌کنم. من بغض کردم و نتوانستم توضیح بدهم که نادانی کردم و فقط کتاب‌هایی را که منبعم بودند ذکر کرده‌ام و باید منبع سه مقاله‌ای را که از آن‌ها استفاده کردم هم می‌زدم و خیلی حرف‌های دیگر. من عین بچّه‌های دو ساله به آقای کمالی نگاه می‌کردم و سر تکان می‌دادم و بغضم را قورت می‌دادم. هر چه خواست گفت. گفت من دیدم امتحانت را خوب دادی، مصاحبه‌ات هم خوب بود گفتم بگویم که بدانی از این سن دچار شده‌ای به مرض جامعه‌ی ادبی ما و این بد است و فلان و بیسار. من فقط تأییدش می‌کردم. هیچ حرفی نمی‌زدم و نمی‌خواستم که بزنم چون قطعاً فکر می‌کرد توجیه می‌آورم برای «سرقت ادبی»م و متوجّه نمی‌شد من خیلی ساده و احمقانه صرفاً فراموش کرده‌بودم منابعم را کامل کنم. 

امّا درست وقتی «بچّه بودن»م در ذهنم چرخ می‌خورد، با تحقیر نگاهم کرد و گفت:«باید نمره‌ی درسم را به تو صفر می‌دادم!» از جوابی که دادم، «بچّه بودن» از ذهنم پاک شد. سرم را بلند کردم و گفتم:«بدهید! حقم است و این تاوان کمی است.» خودم می‌دانستم تهمت سرقت را نپذیرفتم و صرفاً تنبیه شدنم را برای حواس‌پرتی‌هایم می‌طلبم امّا آقای کمالی با تعجّب به من نگاه کرد و خندید و من رفتم. 

وقتی دیدم نمره‌ی یادداشت کلاسیم را صفر داده، لبخند زدم و در دلم گفتم که حق داشته و من هم حق داشته‌ام.

شاید خیلی هم بچّه نباشم.

+ بالأخره من و پرستو گریه کردیم. 

وانفسا

چند روز است که به تو فکر می‌کنم. ببخشید که پیشت نبودم این همه روز. توی شوک‌های روانی دوره گیر کرده‌بودم و حتّی یک خط هم از روزهای خسته‌کننده‌ی تیر هیچ جا ننوشتم. بهتر! امّا حیف بود که مرداد نمی‌آمد توی آرشیوت عزیز جانم؛ روزهای گرم و شلوغ و سرشار از حس‌های متناقضش. نمی‌دانم چند هزار بار باید ممنون باشم که حداقل در این روزها عزیزترین‌هایم بودند کنارم. خوب، هر چه که بود، دارد تمام می‌شود. من چقدر خوشحالم. چقدر خوشحالم که فردا دوتا امتحان می‌دهم، دوشنبه می‌روم مصاحبه و بعد احتمالاً می‌روم همان جایی که بعد از مرحله‌ی دو رفتم و هر چقدر دلم بخواهد گریه می‌کنم؛ همه‌ی اشک‌هایی را که واقعاً باید این دو ماه می‌ریختم و نریختم و بجایشان بیمارگونه خندیدم و فقط بغضشان مانده سر دلم... می‌ترسم به این راحتی‌ها سر باز نکند. مطمئنم اگر یکشنبه بروم مدرسه، مینا را ببینم و بغلش کنم و بگویم: «تولّدت مبارک!» گریه‌م می‌گیرد. مطمئنم. 

حالت

امان از آدم‌هایی که هیچ دانش چشم‌گیری در زمینه‌ی بحث ندارند امّا چنان با قاطعیّت حرف می‌زنند و سرشان را بالا می‌گیرند و می‌خواهند با نگاه تیزشان به صورتت چنگ بیندازند که  دلت می‌خواهد خفه‌شان کنی. 

هیچ وقت قدر این روزها، این قدر تلخ نبوده‌ام. تنها دلخوشیم این است که قطعاً یک روز در آینده‌ی زیبای من وجود دارد که می‌توانم با خیال راحت کیلومترها از این آدم‌ها فاصله بگیرم چون دیگر کمتر و خیلی کمتر می‌بینمشان. خودم به روی خودم بیاورم که با نمونه‌های به مراتب بدخیم‌تری روبرو خواهم‌شد. خوب، این هم از ضددلخوشیم! پس دلخوشی...؟ 

دلخوشی پیام پریروز آزاده است: «حاصل عمر، اون مدال وامونده رو بگیر بیار می خوام برات کلاس شاهنامه بذارم...» کاش بداند تصوّرش هم دلم را به قیلی‌ویلی می‌اندازد از شادی؛ هر چند مدالی به من ندهند. 

یعنی به خلسه‌ایم.

نه درست و حسابی می‌دونم چی شده؛ نه می‌دونم قراره چی بشه. نه بهم خوش می‌گذره و راحتم؛ نه دارم عذاب می‌کشم و اضطراب تو جونمه. 

حتی مطمئن نیستم اسم کاری که دارم انجام می‌دم، «انتظار کشیدن» باشه.