عملت چیست که فردوس برین می‌خواهی؟

اگه دین رو کسایی دارن که نصفه‌شب پا می‌شن نماز می‌خونن و یک ساعت تعقیبات نماز ظهرشون طول می‌کشه و هر هفته قرآن ختم می‌کنن  و ده تا حدیث و روایت در باب سه بار روزه‌ی مستحبی گرفتن در ماه از برن ولی هر روز پی قضاوت کردن رفتار این و اونن و بدتر... مثل آب خوردن با گفتار و رفتارشون دل‌ها می‌شکنن، می‌خوام به این صورت یه برچسب بزنم رو پیشونیم: «من اهل دین نیستم.» 


ابرها در چشمم...

دیروز تموم شد اردوی نوروزیمون. هشت روز که صبح پا می‌شدم و لبخند می‌زدم و شب می‌اومدم و لبخند می‌زدم و ... . 

دوازده دقیقه به نه بود. وسایلم رو جمع کردم. عین این فیلما، در رو باز کردم و برگشتم کلاس رو نگاه کردم. همه چی از جلوی چشمام رد شد و همون لحظه دلم، به معنای واقعی کلمه، گرفت. چراغ رو خاموش کردم و اومدم بیرون.

دلم گرفته... 

قوقولی‌قوقو... روز نو می‌شود!

امسال سال عجیبی بود؛ بس که توأمان بود اشک‌ها و لبخندهاش.. بس که دوستش داشتم و نداشتم. خاطرات وحشتناکش، چه برای خودم چه برای کشورم، تا همیشه یادم می‌مونه ولی نمی‌نویسمشون. بخوام از زیبایی‌هاش هم بگم، تا ساعت‌ها باید بنویسم.

فقط خوشحالم که انتخاب‌های درستی داشتم تو این سال؛ فرصت‌هایی رو به خودم دادم که اگه از دست می‌رفتن، دیگه هیچ وقت شیرینی‌شونو نمی‌تونستم بچشم. 

از ته دلم آرزو می‌کنم امسال لبخندهای بیشتری ببینم. امسال عزیزان من و عزیزان عزیزانم سلامت باشند و براشون خبرهای خوبی در راه باشه. 

نودوشش، مقدمت گلباران عزیزم. :) 

+ از کارهای زیبای آخرای سالم، دیدن مدار صفر درجه بود. خداوندا، یک عدد سرگرد فتّاحی بر سر راه ما بذار امسال. :دی 

اتفاقاً این نشون می‌ده که دارم بزرگتر می‌شم.

بده حالت، تو تنها جمعی که خوب بود، بد باشه ولی خوبه که تکلیفت روشن شه با یه سری آدمها. در کمال خودخواهی و بسیار منطقی، به نتایجی رسیدم که می‌نویسم. گاهی از کسی به دلیلی ناراحتی. می‌ری باهاش حرف می‌زنی و درست می‌کنی همه چیز رو؛ یا حرف می‌زنی و چیزی درست نمی‌شه و بار این رو که من تلاشمو کردم، می‌ذاری زمین. فکر کردن به این مورد خاص، اونقدر من رو ناراحت نگه می‌داره که به ندای درونیم که می‌فرماید: «بهل»٬ توجّه ویژه‌ای نشون بدم و آدم مورد بحث رو با یه لیبل «ازش فاصله بگیر» بذارم ته ذهنم؛ حتی اگه یه روز خیلی نزدیک٬ صمیمی بودیم و فلان، مهم اینه که من نباید خودم رو تو شرایطی نگه دارم که ناراحت باشم. من این کار رو نمی‌کنم. آیا مهمه که باید بخشید و کدورت‌ها ازبین‌رفتنی اند و صدها جمله‌ی حکمت‌آمیز دیگر؟ پاسخ: نه. درون درونت هم همین رو می‌گه یا حرف اون کیانای لجبازه؟ پاسخ: فعلاً که همین رو می‌گه. آخیش. 

از آن لبخندهای به پهنای صورت

کارگاه هنریمون بود. سعی کردم حرص نخورم. باشد که دو اجرای بعدیمون بشه اونی که می خوایم. ما که سرودمونو گفتیم، و نمی دونم از جوگیری بود یا چی که همه خوششون اومده بود و یک عالمه آدم و پیش هایی که نمی شناختم اصلاً می اومدن بغلم می کردن. دلم می خواست بهشون بگم لطفاً بهفمیدش. خوشحال بودم و گریه می کردم. 

اومدم خونه و دیدم نتایج مرحله یکمون اعلام شده. اونقدرها هم ذوق نکردم؛ راستش رو بخواین، از اون جیغها و خنده های پارسال خبری نبود. فقط یه لبخندِ از روی رضایت می زدم. مامانم اومد خونه، بهش گفتم و خیللللی خوشحال شد! بغلم کرد. گفت به مامان زهرا زنگ زدی؟ گفتم نه، الآن فهمیدم خودمم. زنگ زد و با ذوق گفت خبر قبولیمو. گوشی رو که بهم داد، احساس می کردم صدای مامان زهرام نارنجی شده! پر از شادی بود! هزار بار گفت خوشحالم کردی فدات بشم من. بغض کردم از این که انقدر بهش چسبید این خبر. حسابی قربون صدقه ش رفتم و قطع کردم. 

قول می دم! قول می دم که باز هم خوشحالت کنم عزیزترینم.