حسابوکتاب بخوام بکنم، باید روز خوبی بودهباشه امّا همین که یه امّای بزرگ میآد تو ذهنم یعنی که نبوده.
خوب میشه حالم؟ یک صدای رسا تو سرم میپیچه که بله بله؛ یک صدای زیر جیغ میکشه که اگه...
باید که خوب شه. تمام.
یک. اون فاینال بود که قلبم تالاپ تلوپ بود سرش و بغض بیخ گلومو میگرفت اسمش میاومد و دنیا رنگ میباخت در برابر ابهتش؟ مچشو خوابوندم! الآن من مثلاً یک گرجوعیتد فرام آی ال آی هستم که تازه دارم حس میکنم که دارم با زبان انگلیسی آشنا میشم. نمیدونم، حس عجیبیه. خیلی وقت بود، از بعد از راهنمایی، که حس تموم شدن یه مقطع پررنگ زمانی با اهداف والا (!) رو نداشتم. بهش هم نمی خوام فکر کنم. فقط مطمئنم که کانون به یه درد من خورده باشه، نگین و مونا رو به من داده که سه سال خوب رو داشتم باهاشون و قول می دم که جداشون نکنم از زندگیم.
دو. ظهر گفتن امینه و کیانا برید آمفی پژوهش می خواد ازتون تقدیر کنه، ما هم رفتیم. تقدیر رتبه ی یک علوم اجتماعی سومین جشنواره ی علمی پژوهشی پژوهشسراهای تهران (پوف نفسم بند اومد!) بود. هر چند پنجاه تومن و اون برگه های تقدیر به قول خانم شریفی بی اهمیت و بی ارزش چیزی نیست در برابر زحمت ها و البته لذت های پژوهش پارسال و اون همه موبوفوبیا و نظریه ی اجتماعی و پرسشنامه و اس پی اس اس، ولی چسبید.
سه. امروز اکران مستند «مرثیه ای برای یک رویا» بود. کاری از بچه های حلی در انتقاد از نظام آموزشی و وضع امروز سمپاد. حقیقت اینه که اگه صحبت های بعد از مستند نبود، یعنی به طور میانگین ده دقیقه حرف زدن های دبیرهای قدیمی مسئولین سابق سمپاد که اونجا بودن، حس می کردم وقتم تلف شده. اونقدر که انتظار داشتم معنا نداشت و کاش به این فکر می کردن که فقط بیان کافی نیست.. در هر حال، اون عزیزان درباره ی همین «چه باید کرد؟« حرف زدند. آقای شکوهی (که وقتی رفتند بالای سن سالن هزار و خرده ای نفری سمپادی های حاضر و اسبق منفجر شد) و آقایان آشتیانی و یزدی و فریپور و خانمها عفاف و نوربخش و منظم. کاش همه رو ریکورد می کردم نه فقط آقای شکوهی رو. شاید بعدا مفصل درباره ش نوشتم اما چیزی که الآن تو قلبم جاریه اینه که باید تلاش کنیم که وجود سمپاد رو بشناسیم و بشناسونیم و برای هم دیگه تلاش کنیم و مدام دارم می گم که دم همه ی این بزرگامون که دلسوزن انقدر و دوست داشتنی گرم و سرشون خوش باد.
چهار. اومدم خونه، شقایق گفت زهرا رفت. نمی شناختمش، از فارغ التحصیلای 95، چند روز تو کما و بعد مرگ مغزی. چقدر گریه کردم وقتی فهمیدم با دستگاه زنده ست ولی نمی دونم چرا الآن اشکم نمی اد. فقط مور مور می شم. دلم برای مامانش می گیره، برای دوستاش، برای معلماش. بچه ها می گن خداروشکر حالش خوب و خوب بوده و رفته. نمی تونم بگم خداروشکر. کاش مادرش بتونه. کاش آروم باشه و آروم بگیرن عزیزانش. لبخند بزنی همیشه.
+ این رو هم اینجا می نویسم که یادم بمونه:
کیانا خانم، وقتی در رابطه ت با یه آدمی به یه نتیجه ای می رسی و در آن مصمم می شی، می تونم بدونم که چرا فردا اصلاً به حرفی که با خودت زدی توجه نداری؟ گوش کن اینو! تو آدم عجیبی نیستی، تو دنیای عجیبی هم نبودی؛ فاصله تو حفظ کن با آدمایی که عجیبن و دوره (و نه غیر ممکن) برات فهمیدنشون. دوستشون داشته باش مثل همیشه اما نذار که هم خودت ناراحت شی هم اونا رو ناراحت کنی. آباریکلا.
یک: منابع مرحلهی اوّلمون اعلام شد. به شرح زیر:
۱) شاهنامه جانمان، یزدگردش
۲) اخوانِ جان، آخر شاهنامه
۳) آقا ابوالفضل بیهقی، مجلد پنجمشون
۴) آقای انوری، غزلیّات مختوم به و، ه، ی
۵) گلستان سعدی، بابهای ۳ و ۴ و ۷
مشخصه که به ترتیبی که بهشون عشق میورزم نوشتم یا خاطر نشان کنم؟ حالی کاری ندارم که عملاً بیسلیقگی کردن در انتخاب بخش تاریخی شاهنامه، ولی نمیدونم چرا هیچ کس به چشم یه تجربهی تازه نگاهش نمیکنه! بعد نگاه کردن دیدن ته شاهنامه رو منبع کردن، گفتن خب آخر شاهنامهی اخوان رو هم بگیم دیگه! در بیهقی همین بس که میشه دوستش داشت و به از اون، حاجب علی قریب زیاد داره و در باب انوری باید گفت که انوری این چه شیوهی غزل است آخه؟ چرا انقدر باهم فرق دارن اینا؟ گلستان هم که... میخوام که باهاش دوست شم.
شد همون که فکر میکردم بهش، دارم خودمو پرورش میدم انگار. با وجود همهی غرهایی که میشنوم از این و اون، خیلی زیاد دوستشون دارم و حالم خوبه.
دو: دیروز یک نفر مستقیم تو چشمام نگاه کرد و با یک لبخند بزرگ گفت: کیانا واقعاً ازت ممنونم! کاش میدونست من ازش ممنونترم از این که اندکی بهدردبخور بودم براش.
سه: شیرینی مشکوةمونو خوردیم بالأخره؛ وسط کلاس آقای خوشدل و یک عالمه فعل مثال و اجوف یایی و واوی، بدجوری چسبید. مبارکترینش باشه.
چهار: دوشنبه فاینال دارم، تموم میشه. پاس میشم و تموم میشه و هر جور که دلم بخواد زبان یاد میگیرم، هر چند که جملههای دیکشنری این ترم، بیرحمانه زیبا بودند.
ده دوازده دقیقهس که یه وزنهی چند هزار کیلویی افتاده رو سینهم.
ده دوازده دقیقهس که نمیتونم نفس بکشم.
یه کسی یه جایی از درونم، توی یه پستوی سیاه و تاریک، زاری میکنه.
نشه اونی که...
- مثلّثات چیه؟
- همون سینوس کوسینوس تانژانت اینا.
- آهاااا.
[کمی بعد]
- سعدی ریاضیشم خوب بوده؟
- چطور؟
- نوشته ملمّعات و مثلّثات سعدی!
- :))