-از نوشتن این پست خیلی میترسیدم ولی گریزی نیست. بالأخره که چی؟-
به قول مینا صادقی، به من یک «سال» دادند و گفتند میتونی هر کاری که خواستی بکنی. خب، تموم شد. از این جا به بعدش رو دیگه تمام کسایی که کنکور داشتند هم، دارند و میتونند هر کاری دلشون خواست بکنند باهاش. این مدّت برای من خیلی عجیب بود. واقعاً مسخرهس ولی وقتی بهش فکر میکنم بغضم میگیره. نکتهی خوبش اینه که هیچ حسرتی ندارم تو دلم که کاش فلان کارو هم میکردم! به نظرم با توجّه به شرایطم خیلی هم خوب عمل کردم. من به دوستداشتنیترین کار دنیا پرداختم: یادگیری دو زبان موردعلاقه؛ بهترین سریال دنیا رو بارها دیدم و این دفعه یک عالمه هم به انگلیسی ازدسترفتهم بازگشتم؛ چند تا رمان خوب خوندم؛ یه گنجینهی گرانبها درست کردم از خلاصهی مقالههای شاهنامهایم؛ حلقه میرفتم و واقعاً از مغزم کار میکشیدم؛ ورزش میکردم؛ توی رشتهی دانشگاهیم به صورت حرفهای شروع کردم به کار کردن. جزوه نوشتم، ویرایش کردم، ترجمه کردم و حتی تحلیلهایی نوشتم که یک صاحبنظر خفن گفت اگه خودش میخواست بنویسه، این طوری کامل و دقیق و شیوا نمینوشت؛ متن خوندم. کاری که عاشقشم. بدون استرس و با ذوق برای یادگیری هر چیز کوچیک؛ رفتم پی گواهینامهی رانندگیم؛ چند جلسه درستوحسابی عربی و آرایه درس دادم به کنکوریها؛ یک عالمه کیک و شیرینی پختم و حتی دسرهای جدید خوشمزهای رو درست کردم از خودم؛ سفرها رفتم و دلم باز شد و چنین و چنان. امسال برای من یک موهبت دیگه هم داشت و اون آشنا شدن و تعامل داشتن با بچههایی بود که میخواستند بیان توی مسیر ادبیات و من واقعاً توی این مدّت تمام تلاشم رو کردم که بتونم کمکشون کنم. اون شبهای سرد آذر و دی که سراشیبی الهیه رو میاومدم تا مترو و با خودم فکر میکردم خوب شد که فلان چیزو بهشون گفتم یا تشری که زدم بجا بود و بهجاش شل نمیشن دیگه؛ یا اون روزی که برف گرفتهبود و ما توی گرمای مطبوع ناهارخوری شاهنامه رفعاشکال کردیم؛ روزهایی که با بچههای اون یکی فرهنگ آشنا شدهبودم و انگاری که منابع خودم باشن، مینشستم میخوندم مقالهها و شرحهای مرتبط رو و بعد میفرستادم براشون؛ حتّی اون روزایی که برای بچههای شهرستان مجازی یک عالمه ویس میفرستادم و با صبر و حوصله سؤالهاشونو جواب میدادم. هر یه تشکّری که از من میکردند، انگار که دنیا رو بهم دادهباشن، حالم خوب میشد. من اگه این «سال» رو نداشتم، فرصت این همه خوشبخت بودن رو از دست میدادم. یکی از خوبیهای دیگهی امسال این بود که اگر کسی کاری باهام داشت، میتونستم سریع کمکش کنم. مینا تکست میداد که هر وقت گذرم افتاد به انقلاب براش فلان کتابها و دو تا لیبل رنگی و چند تا پوشه بخرم و من سه ساعت بعد تو مدرسه چیزایی که میخواست رو بهش تحویل میدادم. هم خودم حس میکردم که آخیش! بالآخره منم کمک کردم به این بچه و هم اون خیلی حس خوبی میگرفت. انگاری که یه عالمه بهش توجّه کردهباشم. و چیزهای این چنینی. به موارد خیلی جزئی لازم نیست اشاره بشه. همین که خوبیهای امسال برای من کم نبود. و الحمد لله.
امّا خود خود من در تمام این روزها، داشت عوض میشد. خیلی آروم، برای خودم محسوس، برای همه نامحسوس. من امسال به مقدار خیلی زیادی، اون قدر زیاد که اوّلا فکر میکردم خارج از تحمّلمه و بالأخره سرریز میشم، اذیت شدم. اوّلا فکر میکردم هر کی منو میبینه تو مدرسه و اینور و اونور، تو دلش بهم فحشهای غلیظ میده و از دیدنم حرص میخوره (بعدها فهمیدم تا حد زیادی درست فکر میکردم). آدمها از همون روز اوّل که به من یک «سال» دادند و به اونها نه، جلوی اسمم یک مساوی گذاشتند و نوشتند: «مدال طلای المپیاد ادبی، از همهی نگرانیها و مشکلات ریزودرشت جهان هستی، فارغ» و هر بار که سعی میکردند برای من توضیح بدن که من خوشبختترین آدم دنیام و بهتره دهنمو باز نکنم برای غر زدن، انگار با یه چاقوی کند میافتادن به جون روحم که پوست بگیرنش. خیلی سعی کردم که بتونم توضیح بدم این یک سال برای کسایی که به دست میارنش به دلایل مختلفی با چالشهای خیلی جدی و حتی خطرناک همراهه. سعی کردم توضیح بدم بحران هویت یعنی چی و پرت شدن ناگهانی فرد از جمع به تنهایی چه تبعاتی میتونه داشتهباشه ولی راستش خسته شدم. تصمیم گرفتم بذارم فکر کنند من خیلی حالم خوبه. و من از الآن به بعد هم هرگز با هیچ کس دربارهی این چیزها صحبت نمیکنم. من به جای این که سعی کنم خودم رو برای بقیه توضیح بدم و در بهترین حالت ازشون یه «میفهمم» مصنوعی دریافت کنم، سعی کردم که خودم بزرگ شم. و واقعاً هم شدم. من امسال واقعاً آدم صبوری شدم. توی این مدّت غمانگیزترین چرکنویسهای وبلاگمو نوشتم و برای خودم تو نوت گوشیم غرغر کردم ولی ظرفیت وجودم واقعاً خیلی بیشتر شد جوری که حس میکنم با از سر گذروندن همهی این چیزا، دیگه اتفاقی نیست که از افتادنش بترسم (لطفاً مواردی رو که بدیهیه شکنندهاند، فاکتور بگیرید). این قضیه خیلی خوشحالم میکنه مخصوصاً وقتی میبینم عکسالعمل من و یکی دیگه در مواجهه با یه پدیده چقدر فرق داره و من چقدر میتونم راحت بگیرم همه چیو. چقدر دیگه احساس وابستگی ندارم به یه شخص یا یه جمع. فکر کنم بزرگترین دستاوردی که این یک سال میتونست برای من داشتهباشه این بود که با تنهاییم آشتی کنم؛ چیزی که واقعاً فراموشش کردهبودم. و فکر کنم من با تمام وجودم حس کردم معنی عبارتی رو که زینب تو کپشن یکی از پستهای اینستاش نوشتهبود: «... همراه با درک معنای تنهایی.» دلم برای این مدّت تنگ نمیشه ولی دلم میخواد آدمی رو که این مدّت بودم سفت بچسبم امّا با درجهی معتدلتری از فداکاری برای بقیه. راستش الآن که نگاه میکنم، میبینم بخش زیادی از ناراحتیهام برای این بود که خیلی مراعات شرایط دیگران رو میکردم واگه برگردم عقب، شاید نکنم. ولی مطمئن نیستم اون موقع باز هم انقدر حس کنم بزرگ شدهم.
این روزها فقط یه نگرانی دارم و اون این که میترسم آمادهی حاضر شدن تعداد زیادی آدم به طور ناگهانی و همزمان تو زندگیم نباشم. راستش فکر کنم به این بخش زیادی از روز و شب رو برای خودم بودن عادت کردهم. میترسم طول بکشه که بذارمش کنار و بقیه هم که متوجّه نیستند چی درون من میگذره طبعاً. باید منتظر بود.
طولانیترین روز سالم رو به شب رسوندم که از لای شاخههای پرازبرگ درختهای بلند به ماه نگاه کنم و وقتی آسمون تاریک شد، چشمامو ببندم و به صدای قلبت گوش بدم.
سرمو گذاشتم رو میز و شونهی گرفتهم رو ماساژ میدم و بوی بهلیموی دمنوش اختراعیم قل میخوره تو هوا. به این فکر میکنم که چه خوب شد بعد مدّتها حرف زدم باهاش و چقدر آماده بود که کمکم کنه. گفت: «این جزو مسائلیه که تازه باهاش روبهرو شدی ولی بعدتر توی دانشگاه و کارت فراوونه. باید تکلیفتو باهاش مشخص کنی.» حرفام که تموم شد، تکلیفم آن چنان هم مشخص نشدهبود ولیکن شنیدن همین سه تا کلمه از جانب آدمی که قبولش داری، خوبه. خستگی آدم درمیره: «من تأییدت میکنم.»
صبح روی گوشیم نوتیفیکیشن مسیجای دیشب نبود. نصفشب پاکشون کردهبودم لابد. تکستامو باز کردم که به مامان پیام بدم، دیدم نوشته: «بعد عربی باز میتونم بیام.» همین قدر خبری و همین قدر دلگرمکننده. توضیحش سخته ولی ماههاست از هر اقدامی که نشوندهندهی این باشه که آدما بهم فکر میکنن و دلشون برام تنگ میشه، به طرز ناراحتکنندهای خوشحال میشم. نوشتم: «بیا که در تن مرده روان درآید باز».
خیلی ناامیدکنندهس و خیلی تأسّفآور ولی انگار هر جای این روزگارو بگیری، یه جای دیگهش درمیره. میای یه تیکه از یه شرایطیو درست کنی، یا حداقل بهش اعتراض کنی، میبینی بنای روبهروت که کلنگ گرفتی دستت تا شیشههاشو بشکونی -چون کدره یا قدیمی-، در حقیقت دیواریه که تا ثریا کج رفته و مشکل خیلی عمیقتر از این حرفاست. دفعهی اوّلم نیست که به این نتیجه میرسم ولی مصداق نزدیکش همین اختتامیهس که به زور کمیتهها دارند از سر بازش میکنند. چی بگم دیگه؟
یک فقره نوشین پیدا کردم، راهبهراه بهم میگه چقدر تو به من انرژی مثبت میدی. اصلاً بد باشم هم، خوب میشم یهو. ازش عکس یهویی خوب گرفتم براش فرستادم گیر داده که میخواد جبران کنه. روم نشد بگم دلم سالاد سزار میخواد. دوستداشتنیه.
گور پدر همه چی. هیچ کس نمیتونه حدس بزنه این شبا منو چی بیشتر از همه نگه میداره، نه؟ درس دوی دینی پیش؛ با این که تا حالا نخوندمش.
دختر عزیزم، اگر روزی به طور اتّفاقی یک آشنا را از دور در خیابان ولیعصر تشخیص دادی، به این فکر نکن که اسم آن آدمی که پانزده قدم با تو فاصله دارد، دارای دو تلفّظ است که یکی از آنها حداقل از قرن نهم به قبل معمول بوده و تو این تلفّظ تاریخی را بیشتر دوست داری؛ لطفاً درگیر انتخاب در دوراهی تلفّظ عادی و امروزی یا تاریخی و جالب اسمش نشو چرا که او تو را در حالی که به چشمانش زل زدهای و دستت را جلوی دهان کمی بازت گرفتهای و چشمهایت را تیز کردهای، میبیند و میخندد و با لحنی که انگار غافلگیرت کرده، سلام میدهد.
اگر این را هم یادت رفت، حتماً حواست باشد که اگر در پایان مکالمهی کوتاهتان صمیمانه به تو گفت: «خیلی خوشحال شدم دیدمت!»، از او نپرسی: «چرا؟». این سؤال -طبق اصول مناسبات اجتماعی انسانها- ابلهانه، بیمعنا و تا حدی بیادبانه است. پاسخ تو به این جمله باید تنها یک لبخند گرم و یک «منم همین طور» باشد.
بله عزیزدلم، این ماجرا که گذشت و برای تو درسی شد و عبرتی امّا شاید برایت جالب باشد که بدانی شخصی که مادرت او را دید، در پاسخ به این سؤال، خیلی عادی گفت: «نمیدونم.» خوب، خیلی هم بد نشد انگار. بالأخره او هم یک مکالمهی واقعی را به تکرار جملات ازپیشتعیینشده ترجیح داد. تو امّا چنین نکن. حداقل با من مشورت کن؛ شاید قبلاً جملات عجیبتری به ذهن مادرت رسیدهباشد.
دوستت دارم.
مامان
خدا رو شکر نمردیم و یک سریال خوب تروتمیز عاشقانهی ایرانی دیدیم. شهرزاد تموم شد. زیباترین بود. واقعاً کار پسندیدهای کردم که دیدمش و اتفاقاً تو خوب سالهایی از زندگیم قرار گرفت. هیچ کاری ندارم به نقدایی که وارد کردند به فصل دو و سه (همانا فصل یک نقصی نداشت) و خب بعضیاشونم بهجاست؛ موضع من در این لحظه کاملاً «الهی قربونت برم»ـی طرفدارانه و از ته قلبه به کلیّت یک روایت پیچیده و پر از اتفّاق با پسزمینهای قوی از عشق و حتّی سیاست که تا حد خوبی تحت تأثیر قرارم داد. در نهایت میخوام چند تا نکته رو ذکر بکنم و بعد به پاک کردن اشکهام و گرفتن دماغم بپردازم:
1- ای قباد، تو واقعاً شخصیّت تاچینگی داشتی. واقعاً هم عاشق بودی فقط یه مقدار بلد نبودی. نشد یعنی. راستش اگه الآن یه پیج اینستا بسازی، دهها هزار ایرانی همیشهدرصحنه میان و قربونصدقهی عشق پاکت میرن. من؟ من میام زیر اون عکست که لم دادی رو صندلی و یقهت بازه و سیگارت گوشهی لبته مینویسم: «چش مایی شهاب خان. ^__^»
2- خانم شهرزاد سعادت، ضمن تشکّر از سخنرانیهای غرّا و عمیق شما در اقصینقاط سریال، لطفاً دربارهی شخصیّت عجیبتون بیانهای صادر کنید. از دیگر دوستان هم خواهش میکنم اگر مایلند، نقطهنظرات ایشون رو در باب عشق، مادری، فداکاری و منفعتطلبی و حتّی گردنبند مرغ آمین به سمع من برسونند. حالا انقدرها هم نه ولی شگفتا از تو!
3- خوب کردی فرهاد! خوب کردی. این اواخر فنت شدهبودم.
4- آقای صابر عبدلی، در این سریال هر کی داشت میگفت عاشقه، حرف مفت میزد. عاشق شمایید. با تشکّر.
5- بزرگآقا دیوانسالار ما هر چی کشیدیم از شما کشیدیم. ولی ایراد نداره. جاتون خالی بود این دو فصل. ایشالا تنتون سالم باشه (خنگ نیستم؛ با علی نصیریانم).