ببخشید، شما؟

قصّه‌ی اوّل:

بعد از کارگاه هنری توی حلقه بین دو تا سرود، یه نفر از پشت بغلم کرد و وقتی برگشتم، با خوش‌‌حالی دستامو گرفت و با ده‌ها جمله‌ی گرم و محبّت‌آمیز مدال المپیادمو تبریک گفت. خیلی خیلی دوستانه و مهربون. اوّلش که گفت: «سلام کیانا جونم!» با چشمای گشادشده نگاهش کردم و متعجّب جواب دادم و هر یک کلمه‌ای که می‌گفت از حرفاش، دهن من دو تا سه میلی‌متر باز و بازتر می‌شد. وقتی با لبخند منتظر بود به همون شیوه‌ی صمیمانه ازش تشکّر کنم، به زینب که بغلم وایساده‌بود نگاه کردم و دیدم لبخند می‌زنه و به من اشاره می‌کنه که یعنی چیه؟! من شروع کردم به ذوق کردن و تشکّر متقابل و بغل و ماچ امّا ای وای! عزیزدلم، من تو رو نشناخته‌م! تو کی هستی که چنین مهربونی؟ به روی خودم نیاوردم و از زینب هم نپرسیدم.

قصّه‌ی دوم:

توی حوزه‌ی امتحانامون داشتیم با نیکتا و پرستو از پله‌های ورودی ساختمون بالا می‌رفتیم که یه نفر دستشو اورد جلو و گفت: «سلام بچه‌ها!» من حواسم پرت بود. اون دو تا باهاش احوال‌پرسی می‌کردند. نیکتا زد بهم: «کیانا دیدیش؟» و وقتی گفتم کی رو، به دختری که با لبخند روبه‌روم وایساده‌بود، نگاه کردم و در حالی که تو چشماش زل زده‌بودم، بلند گفتم: «این کیه؟» دختره خندید و این وسط کاشف به عمل اومد من در دوره‌ی المپیاد با این آدم همکلاسی بودم و تقریباً دو ماه هر روز می‌دیدمش. ازش عذرخواهی کردم و برای جبران، مدام می‌پرسیدم: «چه خبر؟!». وضعیت‌ شرم‌آوری بود.

قصّه‌ی سوم:

امروز بعد از تموم شدن کلاس فرانسه‌م نشسته‌بودم روی صندلی و داشتم با یکی از هم‌کلاسی‌ها حرف می‌زدم که یکی از دخترها برگشت بهم گفت: «ببینم، تو کجا درس خوندی؟» و وقتی جواب دادم که فرزانگان، انگار به درک عمیقی از یک مسئله‌ی پیچیده‌ی فلسفی رسیده‌باشه شروع کرد: «ایول! می‌گفتم چقدر قیافه‌ت آشناست! پس درست حدس زده‌بودم. منم همون جا می‌رفتم بابا. یادته یه بار نشستی برام گرامر توضیح دادی؟» و وقتی قیافه‌ی درهم منو دید، اضافه کرد: «منتظر بودی تا کلاس زبانت شروع شه. تو حیاط نشسته‌بودیم؛ جلوی نمازخونه.. یادت نیست؟» از سه سال پیش حرف می‌زد -چرا واقعاً؟!- و احتمالاً یک دوشنبه که به روال هر هفته می‌موندم مدرسه و یکی دو ساعت بعد می‌رفتم کانون. خنده‌ی مضحکی تحویلش دادم و گفتم: «اووو. چه جالب!» و از کلاس زدم بیرون.

‌نتیجه‌گیری:

وضعیت اسف‌باره. در راستای کمک به این جوان مشکوک به ‌‌آلزایمر زودرس، برید بگردید ببینید زوال حافظه‌ی تصویری تا چه حد مربوطه به این عارضه و بهم بگید این دانشمندای اجنبی براش درمانی سراغ دارن یا نه. این طور که پیش می‌ره، به‌زودی جلوی آینه وایمیسم و متأسّفانه خودمو به جا نمی‌ارم و یه لبخند شرمنده و غمگین به خودم تحویل می‌دم. 


خوشی‌های یک کیانا در آستانه‌ی فصلی گرم

خوش‌حالم که امروز رو با شعار «نه به شنبه‌های پر از کار و شلوغی» شروع کردم و الآن می‌تونم حاصل رو ادامه‌ی خوشایندی از تعطیلات تقریباً یک‌هفته‌ایم به حساب بیارم. بساطی که دورم چیدم می‌تونه به راحتی دعوی یک کاسه آش شله‌قلمکار بودن بکنه: معجم عربی، کتاب نوی ترم جدید با هایلاتی که به رنگ جلدش می‌اد، چرک‌نویس انشاهایی که سعی کردم بنویسم، کتاب فرانسه، دیکشنری محبوبم (سؤال: چرا وقتی به فرهنگ لغت عربی می‌گم «معجم»، به فرهنگ لغت فرانسوی نمی‌گم «دیکسیونخ»؟ پاسخ: نمی‌دونم. پ.ن: «خ» نزدیک‌ترین صامت فارسی به تلفّظ ماوراءالطبیعی صامت آخر این کلمه‌‌س.) دفترچه‌ی لغت‌های جدید، طوماری از فعل‌های صرف‌شده، روان‌نویس‌های بنفش و آبی، لانگمن امریکن ایدیمز دیکشنری، گان ویث د ویند، یک جلد همشهری داستان قدیمی، دو عدد کتاب فلسفه‌ی ادبیات، یک عدد کتاب درباره‌ی زمینه‌های کودتای ۳۲ و یک عدد کتاب دیگه درباره‌ی شکست چپ در ایران. به این فهرست، دو فلدر «F.R.I.E.N.D.S» و «himym» توی لپ‌تاپ رو هم اضافه کنید.

گل سرسبدشون ولی دیوان انوریه. واقعاً این گنج روان رو من چرا از خودم دریغ کرده‌بودم؟ وقتی دیشب اوردمش بیرون و بازش کردم، غزلی دلکش و زیبا خودش رو آویخت به دریچه‌ی کوچکی از قلبم. قشنگ و لطیفن غزلیّاتش؛ انگار نه انگار انوری جدّی قصیده‌های‌خفن‌پرداز گفته‌تشون. و من امروز مدام با خودم تکرار می‌کردم: «ای زلف تابدار تو را صد هزار خم...» و بعد هم مقداری به‌به و چه‌چه و خدا رحمتت کنه مرد و باریکلا گل گفتی می‌افزودم. اون وسطا لبخندهای عمیق و خوبی هم می‌زدم راستش.


این حرف‌هایی که می‌زنیم

نمی‌دونم از کی شنیدم که «کلمة» در لغت یعنی جراحت. «کلم» یعنی زخم زد. الآن درست نمی‌دونم که معنی حرف زدن رو هم می‌تونیم مستقیم از همین معنی لغوی در نظر بگیریم یا نه ولی حتّی اگه این قضیه در حد تشابه سه حرف از دو فعل متفاوت هم باشه، برای من جالب و قابل تأمّله. من به عنوان یک آدم ادبیات‌چی فلسفه‌باف، شاید بیشتر از بقیه‌ی آدم‌های دورم روی کلمه‌ها دقیق می‌شم. وقتی یه نفر باهام حرف می‌زنه، نه‌تنها تمام حواسم به مفهوم پیامیه که می‌خواد بهم انتقال بده، نه‌تنها در طول مکالمه دائم لحنشو توی ذهنم بررسی می‌کنم، بلکه درگیر تک‌تک واژه‌هایی می‌شم که ازشون جمله می‌سازه. فکر می‌کنم که مثلاً بهم گفت: «سرخوشم!» و نگفت «خوشحال»ـم. و این دو تا کلمه باهم فرق دارن؛ همون طور که «غم» و «ناراحتی» و «اندوه» باهم متفاوتند. 

تا این جای کار مربوط بود به من و کلنجار رفتنم با جمله‌هایی که می‌شنوم. حالا در نظر بگیرید که طبق همین ریشه‌شناسی نصفه‌ونیمه، کلمه‌های هر کدوم از شما هم، از خودشون اثر به جا می‌ذارن. زخم می‌‌زنن. یعنی اگه یه نفر این پروسه‌‌ی جنون‌آمیز تحلیل لغت‌به‌لغت حرفای شما رو هم توی ذهنش طی نکنه، شما و کلمه‌هاتون -بدون این که اون بخواد- روش تأثیر می‌ذارید. یا یه حسی بهش می‌دید یا می‌ندازیدش تو یه فکری چیزی؛ مثبت یا منفی. یعنی هر آدمی به تعداد کلمه‌هایی که باهاش صحبت کردید، یه نشون از شما رو خودش داره. می‌بینید؟ خیلی عجیب و هراس‌انگیزه. 

حالا به من بگید چرا بعضی‌ها بدون این که فکر کنند دارند چه حرفی رو به چه کسی و در چه موقعیتی می‌زنند، دهانشونو باز می‌کنند و کلمه‌هایی رو به زبون می‌ارند که زخم‌هاشون از هر شمشیری عمیق‌تر و سوزناک‌تره؟ چرا بعضی‌ها فکر نمی‌کنند که یک کلمه نابه‌جا در یک شوخی احمقانه می‌تونه آدم رو یاد بدترین خاطره‌های مربوط به شخص گوینده بندازه؟ چرا بعضی‌ها می‌تونند زیباترین جمله‌های محبّت‌آمیز رو با وقت‌نشناسی در بیان مضحک جلوه بدند؟ چرا بعضی‌ها می‌تونند با چند کلمه شادی عمیق آدم‌ها رو به سخره بگیرند و تلخ کنند کامشون رو؟

آه! چقدر زیادن نمونه‌هایی که به ذهنم می‌ان. و چقدر بد که عمدتاً از جانب عزیزترین آدم‌هایی که دارم. 


بزرگ‌ترین مردی که تا به حال ندیده‌ام

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کوزه‌شکسته

به این صورت که برای انواع مشکلات ریز و درشت همه‌ی موجودات روی این کره‌ی خاکی یک یا چند راه‌حل مفید و مؤثّر سراغ دارم یا حداقل می‌تونم گیر بیارم ولی مدّت‌هاست توی هزارتوی تاریک درون خودم می‌خورم به درودیوار؛ جوری که انتظار می‌ره به‌زودی در اثر یک اضمحلال تدریجی از بین برم و همه‌ی مسائل و مشکلاتتون بمونه رو زمین. ببینید کی گفتم! حالا شما باور نکنید عمق فاجعه رو.