چون من از دیوان حافظم متشکرم برای همهی وقتایی که نیاز داشتم باشه و بود. و چون من از این شبها برای این که من رو به فکر فرو میبرن و لبخند و برای این که حداقل رنگوبویی از غم ندارن، متشکرم.
پ.ن: به مطلع:
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمیگیرد/ ز هر در میدهم پندش ولیکن درنمیگیرد
صبح برای year bookای که قراره داشتهباشیم، عکس فارغالتحصیلی گرفتم؛ جلوی آجرای قرمز طبقهی بالای آمفی تئاتر، با مقنعهی مشکی و یه لبخند گلوگشاد واقعی و چشمهایی که میدونم تهشون ترس و دلتنگی زودهنگام سوسو میکردن.
هر کی باید زیر عکسش یه چیزی بنویسه. کاش میشد من چند تا قطره اشک بذارم پای اسمم و یه لبخند بکشم وسطشون. همین اندازه متناقض؛ همین اندازه مبهوت.
برام مهم نیست که پست قبل چندین تا بینمک و لوسه ولی واقعاً الآن که خوندمش دلم نیمد ویرایشو بزنم و جاش بنویسم. میشه بذاریم باشه سر جاش؟
و الآن که فکر میکنم واقعاً مهم نیست که چند روزه یکی از دندونام اون ته بالا سمت چپ، به طور خفیف و سمجی درد میکنه. اینم خیلی مهم نیست که من دیروز دو بار، صبح و عصر، خواب موندم و به طرز معجزهآسایی هم صبح بهموقع به امتحانم رسیدم -با تشکّر از تاکسیهایی که از فرعیها میرن و ترافیک خیابون اصلی رو دور میزنن- هم عصر به دلیل شوک ناشی از سه ربع خواب موندن سیستم حرکتیم بیشفعال شد و چهار دقیقهای آماده شدم و در عرض بیستوسه دقیقه خودمو به کلاس فرانسهم رسوندم و حتّی توی تاکسی انشایی رو که باید مینوشتیم، نوشتم و وقتی رسیدم سر کلاس، وقت پاکنویسشم داشتم حتّی! و به نظرم مهم نیست که سر کلاس دهنمو باز کردم و شروع کردم به حرف زدن با زبانی ترکیبی از انگلیسی، عربی و دو تا نخود فرانسه و بعد کلاس اون پسره ازم پرسید: «شما عربید؟!» و چشماش چهار تا شدهبود. و خب حالا شاید این یکم مهم باشه که یکی از همکلاسیا وقتی بحث دقّت تلفّظ و ادای درست مخارج حروف بود برگشت بهم گفت که هر وقت فایل ریکورد کلاسو گوش میده، وقتی من حرف میزنم لذّت میبره چون خیلی «جالب و قشنگ» حرف میزنم. ذوق کردم. و واقعاً این دیگه مهم و خوشحالکنندهس که کتابی رو که میخواستم با اوّلین پولی که دستم میاد، بخرم، کادو گرفتم.
ولی چیزی که از همهی اینا مهمتره و واقعاً جای سؤال داره اینه که چرا من وقتی واقعاً باید بشینم و محض رضای خدا یکمی درس بخونم، دور خونه میچرخم و به طرز ناشیانهای قرمیدم و هوار میکشم: «عاشقت شدم ریزهریزه! حرف که میزنی گل میریزه!» اصلاً این آهنگ رو من کی شنیدم؟ هیچ جملهی دیگهایشم بلد نیستم آخه. مشکلم چیه؟
اومدم و یه مقدار از چیزی که میخواستم رو نوشتم ولیکن خواب شیرین و طولانی (باشه، زود پامیشم!) داره من رو درمیربایه و حس میکنم قدرت بیرون کشیدن کلمهها و چیدنشون توی ذهنم و اجرای دستور حرکت دادن انگشتهام روی کیبورد گوشی و تایپ جملهها رو ندارم. (شمام به این فکر کردید که همین الآن دقیقاً چنین کارهایی رو انجام دادم؟) در نتیجه، فردا میگم که فکر میکردم روز مزخرفی در پیش دارم ولی خوب بود و به خیر گذشت و خوبم و خوابم میاد.
شب بهخیر.
نهایت خوشبختیه که آدم تو زندگیش یه پناهگاه امن داشتهباشه که توش یه آدم مهربون انتظار بودنشو بکشه. این طوری که صبح پاشه و گلهای توی بالکنشو آب بده. بعدش بگه بری براش سبزی خوردن بخری. باهاش شربت زعفرون درست کنی با تخمه شربتی فراوون. شیربرنج بذارید برای افطار. برگ مو بچینید تو سبد که فردا دلمه بپزید. از تو آشپزخونه بلند بگی: «خاتون؟ مربای سیب درست کنیم؟» بگه: «واسّا بیام روله جان بِنُم چی میگی!» و یکمی هم طول بکشه تا از پذیرایی بیاد تو آشپزخونه. بعد که نشستید، تسبیح فیروزهایشو بچرخونه و برات از اتفاقای جورواجور پنجاه سال پیش تعریف کنه. اونایی که چند بار گفته حتی. آخرشم بگه: «خدا بیامرزدشون... اوّل ماهه؛ شب جمعهس. پاشو حلوا درست کنیم برا باباحاجیت.» و تهشو، بعد چند سال، با بغض بگه. تو هم لپ نرم تپلشو ببوسی بگی: «سلامت باشی قربونت برم.»
باید یه جایی باشه که آدم وقتی حوصلهی خودشم نداره، سر حال بیاد توش با نشستن روی فرش قرمز ماهی توی اتاق و باز کردن پنجرهها و شنیدن صدای صلواتای زیرلبی مامان زهرا که میپیچه تو زنگ ساعت دیواری.