یه روزی هم میرسه که کارهای بزرگتر و مهمتری از شیرینی و گل دادن به آدمها و بستنی دادن به بچههایی که توی پارک بازی میکنن، انجام میدم برات. قول میدم هر چقدر که میتونم تلاش کنم تا یه روزهایی برسن که بچههامون رستم و سهراب و سیاوش رو بشناسن حداقل و دوستشون داشتهباشن. بعدش هنرت رو، اهمیّت کاری رو که کردی، والایی و پرمعنایی اثری رو که خلق کردی، به همهی دنیا نشون میدم و اون وقته که تازه میتونم سرمو بگیرم بالا و بگم چقدر بهت افتخار میکنم. تو و شاهنامهی بینظیرت، اصلیترین و ارزشمندترین حلقهای هستین که منو به ادبیّات وصل میکنه. کی میدونه که من واقعاً واقعاً واقعاً چقدر درک عمیقتری از زندگی و اتّفاقهای مختلف پیدا کردم با بیتهای تو؟ که از باد و باران نیابد گزند. خدا رو شکر که فارسی میفهمم. همین واقعاً.
پ.ن: و از همون عاشقونه دوازده رخ خوندن من تو شبای سرد زمستون معلوم بود که مرا خود با تو چیزی در میان هست. شایدم قبلتر! دوازده سال پیش یه همچین روزی. و خداوند برکت بده به تکتک لحظههای آدمهای مهربون و شریفی که میتونم بهشون پیام بدم: «... بر عاشقان آن حضرت مبارک باد!» و بر طبل شادانه بکوبیم باهم.
پ.ن.تر: این رو هم میگم براتون که بدونید چقدر میتونه سرمشق زندگی باشه شاهنامه:
به جایی که تنگ اندر آمد سخن / پناهت به جز پاک یزدان مکن
روزهاست که حاصل زحمات چندین ساعتهی من برای متر کردن سیویکمین نمایشگاه کتاب، به صورت دو تا ستون وسط اتاقم روی فرش چیده شده و واقعاً دیگه نمیدونم باید با این حجم از کوچیکی جا چی کار کنم و برای خودم متأسّفم که نهتنها دلم نمیاد یه مقدار از کتابامو بذارم طبقهی بالای کتابخونهی مامان بلکه کتابایی رو که دوست دارم هم ورداشتم اوردم ور دل خودم. این جوری که احساس تملّک دارم بهشون، منو ترغیب میکنه یه سرچ کنم ببینم شاید یه جور وسواس فکری خاص باشه با یه اسم خارجی سخت.
تجربهی عجیبی بود. از وقتی یادم میاد با مهمترین و دوستداشتنیترین آدمهای زندگیم رفتهم نمایشگاه. همیشه و همیشه بعد از چند ساعت گشتن، فقط انرژی اینو داشتم که باهاشون بشینم تو مترو و به ترک دیوار هم بخندم و ذوق کنیم بابت خریدامون؛ امسال امّا تنها بودم. به معنای واقعی کلمه، از اوّل تا آخر. فکر میکردم اگه باز وایسم وسط شبستان، دلم برای خودم میسوزه و گریهم میگیره که خب نگرفت. بهترین کتابهایی که میتونستم رو خریدم و کولهی بزرگمو به همراه چند تا کیسهی سنگین با خوشحالی تا خونه کشوندم. چیزی نخوردم. توی اتوبوس از پنجره به قطرههای بارون که سر میخوردن و ناپدید میشدن، نگاه میکردم. خوشحال ولی ساکت.
باید جا باز کنم براشون. این جوری انگار دارم بیمحلّی میکنم. بعد فکر میکنن دوستشون ندارم.
تموم شد! بالأخره و در نهایت زیبایی و بهمثابهی عملکرد یک پرفکشنیست واقعی، چهار تا مقالهی تحلیلی درستوحسابی تموم شد. حس رهایی دارم. مث بچهای که از آخرین امتحان خردادماهش برمیگرده خونه. برام خیلی مهم بود که بتونم خودم رو ثابت کنم و توی این مدت انقدر ازم تعریف شد و بهم اعتمادبهنفس تزریق که بیشتر مطمئن میشم از خودم و راهم. آروم گرفتم واقعاً.
پ.ن: فکر میکردم ثانیهای که تموم کنم کار خیلی جدی و مهمی رو که شروع کردهبودم، با هزاران ایموجی چشقلبی میام و برات خوشحالی میکنم و بهم میخندی و خستهنباشی میگی ولی به جای همهی اینا، فقط چند ثانیه به صفحهی گوشیم زل زدم.
پ.ن.تر: هیچ نمیگم از شنبهم تا به امروز که هر بار اومدم تا یه چیزی بنویسم، دیدم نمیتونم. این نتونستن شاید عجیب باشه ولی از یه لحاظیم خوبه؛ مصداق آینهی دق نذاشتن توی وبلاگ دوستداشتنیم.
در خدمتتون هستیم با یکی دیگه از سری برنامههای «امشب یا این مقاله تموم میشه یا این کیانا!»
الآن تنها چیزی که بهم انگیزه میده، اینه که اینا تموم شه، هفتهی بعد میرم نمایشگاه کتاب؛ شونزده تا فیلم از شقایق میگیرم و بدون عذاب وجدان میبینم و با خیال راحت رمانی رو که از حنانه گرفتم، میخونم. به روزهای خوب فکر کنید. بهتون انگیزه میدن تا لحظههای سخت و سنگین رو قورت بدید.