بن‌بست‌هایی که باید از آن‌ها گریخت

دیشب حدوداً یک ساعت دستمو زده‌بودم زیر چونه‌م و داشتم به مسائل عمیقی فکر می‌کردم. یکیش این بود که چرا آدم‌ها ترس‌های ناموجّه دارند؟ یعنی به طور خودآگاه از چیزی فرار می‌کنن که همچین هم مسئله‌ی هولناکی نیست. تقریباً همه چیز مهیا بود تا من مشغول به کار بشم تو رویایی‌ترین مکان این چند سال اخیر زندگیم ولی تصمیم گرفتم که نرم. نتونستم. من کاملاً واقفم که دیگه اون جا کسی کاری به کارم نداره امّا به دلایل نامعلومی ترسیدم. انگار که بخوام اجتناب کنم از یادآوری یه بخش مبهم و کوتاه در گذشته که هیچ تهدیدی برام نداشته امّا تلخیش رو دوست نداشته و ندارم. به‌‌جاش فردا احتمالاً اوّلین مصاحبه‌ی شغلی زندگیم رو انجام می‌دم و احتمالاً هم از من خوششون می‌اد امّا فکر کنم این که تا دو هفته‌ی دیگه نمی‌تونم شروع کنم، خیلی خوشایند نباشه براشون. شاید هم نرفتم اصلاً.

آه! کاش می‌تونستم درس بدم. خیلی جدی. چیزهایی که بلدم رو. بدون کباده‌ی عالمی و دانایی کشیدن. فقط می‌پرداختم به چیزی که هم خودم رو رشد بده هم ذره‌ای کمک‌کننده باشه برای بقیه. الآن به‌هم‌ریخته نیستم. فقط یه مقداری نگرانم. نگران مسائلی که ممکنه برام به‌ وجود بیاد و یه مقدار زیادی هم حسرت فرصت‌هایی رو می‌خورم که مثل آب خوردن از دست داده‌م.

پ.ن: به قول رنجبر، هوای گوش‌ دادن به کنعان کریستف رضاعیه.

...

فردانوشت: نرفتم. به‌جاش ایده‌هایی زدم که اگه روشون کار بکنم، خوب از آب درمی‌ان.


ای شیرجوشِ دررو

حالا به نظرم اوّل یکی برای محسن چاوشی شعرای سعدی و مولانا و منسوبات نظامی رو درست بخونه، بعد میکروفونو بده دستش. خب زیبا تو که داری دل‌بستگیتو به سنّت ادبی نشون می‌دی، «خور» رو «خر» بخون تو قافیه دیگه. «ای در» رو هم وقتی به کار می‌بریم که بخوایم با در اتاقمون صحبت کنیم؛ اون «ایدر»ـه برادرم. 

پ.ن: وقتی سحر میم با خنده عنوانو می‌خوند.

پ.ن.تر: نیاید بگید به سلیقه‌ی هم احترام بذاریم و این‌ها. من بی‌احترامی‌ای نمی‌کنم خیلی هم دم ایشون گرم بابت یه سری کار دیگه (خوزستان رو گوش دادم به پیشنهاد عطیه و دردناک بود و خوب) ولی از من توقع نداشته‌باشید شعر که اشتباه خونده‌می‌شه، غمگین نشم؛ مخصوصاً که این فرد هم نیّتش خیر به نظر می‌رسه.


حدس خودم اینه که اختلاس شده ازم

دقایقی پیش یک عدد ای‌تی‌ام گرسنه واقع در سر کوچه‌مون کارت بانکی منو بلعید. اگه بدونید، این گونه از غیرجانداران فقط ده ثانیه منتظر می‌مونن تا شما کارتتون رو بردارید؛ در غیر این صورت تصمیم می‌گیرن اونو پیش خودشون نگه دارن تا درس بگیرید که سرعت واکنش‌هاتون رو بالا ببرید. و شاید بخواید بدونید من اون ده ثانیه داشتم چی کار می‌کردم. باید بگم که انگشت شست دست راستمو گذاشته‌بودم رو آخرین رقم موجودیم (چگونه ریال را به تومان تبدیل کنیم) و داشتم با انگشت شست دست چپم سه‌رقم‌سه‌رقم جدا می‌کردم (چگونه یک عدد چند رقمی را بخوانیم) و این کارو چند بار کردم و احتمالاً در زمینه هم آهنگ پت‌ومت پخش ‌می‌شد. وقتی سرمو اوردم بالا، دیدم روی صفحه‌ی ای‌تی‌ام نوشته ما کارتتونو برداشتیم بیاید تو بانک بگیریدش اگه خواستین. 

خیلی تلخ بود امّا من بالأخره باید به کنه این قضیه می‌رسیدم که اگه می‌خوام مقداری از حقوقمو پس‌انداز کنم، نباید بذارم تو حسابم بمونه -چون آدم بی‌مبالاتیم- بلکه باید نقدش کنم و به شیوه‌ی پسندیده‌ی قدما قایم کنمش توی بالشی، لای کتابی چیزی که به امید خدا یادم بره دارمش اصلاً و خرجش نکنم. خب الآن من چی کار کنم با این مبلغ غیرقابل‌توجّه تا آخر ماه؟


تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

حیف که به اصولم در روابط اجتماعی پایبندم وگرنه به اوّلین نفری که از این لحظه به بعد، با هیجان کشف یه پدیده‌ی مهم و تازه، بپرسه: «روزه‌ای؟!» یه پوزخند غلیظ تحویل می‌دادم و می‌گفتم: «به شما ربطی داره؟!» بسه دیگه. بندازید این فرهنگو. تازه فاجعه اون جاست که من مطمئنم درصد زیادی از این آدم‌ها نمی‌تونن جلوی خودشونو بگیرن که قضاوت ارزشی نکنن طرف مقابلشون رو بعد از شنیدن جواب. 

امسال تصمیم خوبی که گرفتم این بود که با هیچ کس درباره‌ی اصطلاحاً «بعد اجتماعی روزه‌داری در حکومت اسلامی» بحث و جدال راه نندازم و هی نگم این جور کنترل‌ها و محدودیت‌ گذاشتنا به نظرم اجری نمی‌رسونه به روزه‌دار و آدم باید گشنه باشه و بوی پیراشکی بهش بخوره و با خودش بگه: «نمی‌خوام!» و این داستانا. بحث اقتدار و این‌ها هم که همیشه به خنده می‌ندازه منو. راستش الآن که فکر می‌کنم واقعاً هم کار خوبی کردم که تو چند تا موقعیت پیش اومده، سکوت کردم چون تا یه جایی ظرفیت دارم که حرفای تکراری رو مثل یه دور باطل بشنوم و شاید واقعاً دیگه نمی‌تونستم واکنش بدی نشون ندم  ولی این قضیه‌ی سر از کار دیگران دراوردن تو این ماه خیلی داره به چشمم می‌اد دیگه. کاش این همه که می‌گن «ماه خودسازی»، آدما واقعاً رو خودشون متمرکز می‌شدن و می‌ذاشتن شیرینی ماه رمضون برای هر کسی چنان که باید، بمونه. 


آری، شب

هست شب

یک شب دم‌کرده ‌و خاک

رنگ رخ باخته‌است


هوا از سر شب خنک‌تر شده ولی انگار خفگی داره. باد از لای پرده‌‌ی پنجره می‌خوره به گردنم. جلوم جزوه و کتاب بازه و فکر می‌کنم. مثل همه‌ی این چند وقت. فکر می‌کنم به این که چرا در آن واحد که همه چیز خوبه، هیچ چیز خوب نیست. فکر می‌کنم به این که چرا باز اضطراب افتاده به جونم. فکر می‌کنم به این که چرا الآن بغض کرده‌م با این که دلیل خاصی براش ندارم. فکر می‌کنم به این که چرا دچار این فوبیا شده‌م که آدم‌های خوب اطرافم رو می‌رنجونم. و آیا واقعاً می‌رنجونم؟ فکر می‌کنم به این که چرا امشب که عکس‌های تو رو دیدم حالم بد شد. حتی به این هم فکر می‌کنم که چرا مینا سعی کرد آرومم کنه. فکر می‌کنم به این که دیگه واقعاً وقتشه برم یه جایی که دست هیچ کس بهم نرسه و چند هفته‌ی دیگه برگردم و بخندم از ته دل؛ نه انقدر مصنوعی. و فکر می‌کنم چرا وقتی می‌خوام کسی رو نبینم، دلم می‌خواد یکیو ببینم. فقط ببینم. حرفم نمی‌اد. و فکر می‌کنم چرا از لبخندهای دو شب پیش خبری نیست. و فکر می‌کنم و لبم رو گاز می‌گیرم و سرمو می‌ذارم رو زانوهام و فکر می‌کنم دقیقاً از چی خسته و گرفته‌م این قدر؛ خسته به معنای لغویش: زخمی. گرفته امّا به معنای کنایی: غمگین.

انگار آدم هر چقدر بیشتر فکر کنه، بیشتر نمی‌فهمه.