عجیب ترین روز تقویم شاید...

برای هجدهمین بار متولّد شدم. تمام ماجرا همینه. صبح هوا قشنگ بود؛ من تو آینه لبخند می زدم؛ توی مدرسه بچه ها بهم تبریک گفتن؛ سهی برام شیرینی هایی اورده بود که روشون با شکلات بابا لنگ دراز کشیده بود و یک دسته میخک قرمز چون می دونست این دوتا رو دوست دارم؛ صبا برام کیف خریده بود چون می دونست ذوق می کنم؛ انسانی ها و فقیدتان ادبی با کتاب های خوبی خوشحالم کردن؛ زینب بهم گلدون آلوئه ورا داد و گوشواره های دست ساز؛ من الآن دیوان سنایی دارم؛ من واقعاً، عمیقاً و شدیداً خوشحال شدم! راست می گم. من واقعاً لبخند می زدم ولی مطمئنم همش مصنوعی به نظر اومده! نمی دونم چرا! خوب، یه بخشیشو می دونم. من از خودم و رفتارهای اخیرم با دور و بری هام ناراحت بودم. و به نظرم لیاقت هیییییچ خوبی ای رو نداشتم. در نتیجه خودم رو سرزنش می کردم که این موج از محبت اومده سمتم چون نباید! امّا نکته این جاست که با همه ی این حرف ها، من هیچ وقت در بروز احساساتم دچار خلل نمی شدم! همیشه وقتی که ذوق می کردم، جیغ می کشیدم یا گریه می کردم (همون طور که پارسال سر تولدم، + یه بخشی از این که نتونستم خیلییییی نشون بدم که خوشحال شدم واسه این بود که فهمیدم نقشه ی بچه ها رو، ولی من واقعاً خوشحال شدم!!!) وقتی عصبانی می شدم هم، داد می زدم و خوب، گریه می کردم. امّا امروز، نمی دونم... دلم همش بالا و پایین می شد از خوشحالی و این که برای یه سری از آدما مهمم؛ امّا باز با نشون ندادن این حس، احتمالاً ناراحتشون کردم. دیشب موفّق تر بودم. وقتی با وحشتناک ترین سردرد عمرم، نه شب اومدم خونه و دوش گرفتم و شام خوردیم، مامانم کیک خونگیشو اورد و کادوی منو، کسری گل خرید و اومد خونه، منِ از زیور آلات متنفر، قشنگترییییین سرویس نقره ی دنیا رو کادو گرفتم و واقعاً خوشحال بودم ولی باید بگم که نیمی از خوشحالیم خارج شد از درونم. نیمی ش موند. مهم ترین کار هنری دوران دبیرستان داره به سرانجام می رسه؛ سرود ملی مون امروز با دو سه روز تولّد زودتر، به دنیا اومد با من. تا جمعه می تونیم ویرایشش کنیم. من برای یه سری ها خوندمش. همه ذوق کردن جیغ های خفیف کشیدن و خسته نباشید گفتن ولی منِ بدبختِ واقعاً خوشحال نمی تونستم واااااقعی بخندم. انقدر دلم می خواد به یه ثبات روانی برسم راحت کنم خودم و بقیه رو! :))  

خوب می شه بابا خوب می شه. همش تغییرات هورمونیه اصلاً. 

خدایا... واقعاً ممنونم ازت.

بابایی جونم؟ دلم برات تنگ شده. از اون دعاهای حرفه ایت برام بکن که ردخور نداره گرفتنشون. دوستت دارم عزیزدلم. 

مبارک باشه کیانا. خوب باش.