خانوم؟ یلدا مبارک! هندونه بیارم براتون؟

-خانوم؟

-جان؟

-می‌شه پنجره رو ببندم؟

-بله.

-عطیه؟ پنجره رو ببند. 


برای یک دقیقه خندیدم واقعاً. جو دوست‌داشتنی بینشون و شادی تو چشماشون، همه‌ی انرژی منه برای تحمل ترافیک مسیر طولانی برگشت روزای چهارشنبه، بعد از هفته‌های شلوغ و بی‌دروپیکر. و مسیر رفتن امروز چه چسبید!

دارم فکر می‌کنم و آرومم. مشخصه که همه ازم می‌ترسن، یه جورایی نگرانن ولی مهم نیست. حالم داره بهتر می‌شه. تقریباً دارم یاد می‌گیرم به خیلی چیزا اهمیت ندم. این وسط فقط نمی‌دونم باید با ‌‌غم زودهنگامی که افتاده به جونم چی کار کنم، غم «قبلِ از دست دادن».

آذر بگذره، فقط بگذره و تموم شه این روزاش که تقویم بی‌آذر بادا.

تأکید می‌کنم رو اینکه فقط دو ساعتی که با جوجه‌ها بودم، از خودم بیرون اومده بودم. دوستشون دارم، یه وقتایی حس می‌کنم دلم می‌خواد بگیرمشون بغلم، ازشون محافظت کنم! محافظت در برابر گذر سخت و بی‌رحمانه‌ی روزهاشون. 


برای حسی که هنوز و همیشه از تو دارم

«بی‌همگان به سر شود، بی‌تو ...» 

سه سال سر شد، چه سر شدنی اما؟ چه سر شدنی؟! 

دیگه از دلتنگی نمی‌گم، حرفامو دیشب بهت گفتم.

مواظبم باش.


[Tahamol Kon- Ebi]

سرتو بذاری رو پای من و زیر کاپشنم بلرزی؟

من از بالا نگات کنم و گیج بشم؟

ابی داد بکشه: «به من فرصت بده برگردم از من»؟

بغض کنیم؟

بوی سیگار بدیم؟

کی انقدر زندگیامون سخت شد، زشت شد؟

خدا می‌دونه این دانشگاه چه روزایی قراره ببینه از ما. 


از درد را کشیدن

«ام‌آر‌آی» سخت‌ترین، سنگین‌ترین، طولانی‌ترین، طولانی‌ترین و طولانی‌ترین سرواژه‌ی دنیاست. 

رب اشرح لی صدری ... خواهش می‌کنم.


مرا بهل در بی‌خیالی ناخودآگاه

گوله شدم تو بغلشو و گفتم فردا کلاس عربیم شروع می‌شه و دیگه پیشرفته شده‌م خیر سرم، ظهرش جلسه دارم با این انتشاراتیه ببینم چی کار می‌کنن برام یا در واقع چی کار می‌کنم براشون، بعدش می‌رم دانشگاه با آقای مهربون حرف بزنم، ببینیم جوجه‌های سری دو قراره چجوری امتحان بدن بالأخره این چند وقتو و احتمالاً به صورت نیمه‌جون برسم خونه و رو کتابای فرانسه‌م خوابم ببره و کابوس ببینم که محمود غزنوی با شمشیر دنبالمه و فرخی با یه لبخند گل‌وگشاد و یه دستار گنده بشکن می‌زنه. پنجشنبه ساعت هفت برم پیش جوجه‌های سری دو ازشون آزمون بگیرم، بعد برم کلاس فرانسه، از اونجا برم پیش جوجه‌های سری یک از اونا هم امتحان بگیرم و نثر بدم بخونن و حرف بزنن و باز نیمه‌جون برسم به اتوبوسای میدون ولیعصر و چرت بزنم تا خونه که بعدش بشینم پای بوستان تموم‌نشدنی. موهامو از تو صورتم می‌زنه کنار، می‌گه: «دخترک من کی انقدر بزرگ شد؟» نمی‌دونم مامان، هیچ نمی‌دونم. کاش بزرگ نشه ولی. همین الآنشم خسته‌س، می‌خواد چهارتا پاییز بخوابه.