-خانوم؟
-جان؟
-میشه پنجره رو ببندم؟
-بله.
-عطیه؟ پنجره رو ببند.
برای یک دقیقه خندیدم واقعاً. جو دوستداشتنی بینشون و شادی تو چشماشون، همهی انرژی منه برای تحمل ترافیک مسیر طولانی برگشت روزای چهارشنبه، بعد از هفتههای شلوغ و بیدروپیکر. و مسیر رفتن امروز چه چسبید!
دارم فکر میکنم و آرومم. مشخصه که همه ازم میترسن، یه جورایی نگرانن ولی مهم نیست. حالم داره بهتر میشه. تقریباً دارم یاد میگیرم به خیلی چیزا اهمیت ندم. این وسط فقط نمیدونم باید با غم زودهنگامی که افتاده به جونم چی کار کنم، غم «قبلِ از دست دادن».
آذر بگذره، فقط بگذره و تموم شه این روزاش که تقویم بیآذر بادا.
تأکید میکنم رو اینکه فقط دو ساعتی که با جوجهها بودم، از خودم بیرون اومده بودم. دوستشون دارم، یه وقتایی حس میکنم دلم میخواد بگیرمشون بغلم، ازشون محافظت کنم! محافظت در برابر گذر سخت و بیرحمانهی روزهاشون.