مایهٔ سرافکندگی و سرشکستگی

فحش می‌دادن، فیلم و عکس می‌گرفتن، کتک می‌زدن، انگاری که کافر گیر اورده باشن فریادهای دعوت به حق و راستی و‌ دوری از خواری و ذلت سر می‌دادن، بعضاً دانشجو نبودن و «خواهر دلم برای همچین تظاهراتی تنگ شده بودا»، ولی همهٔ اینا به کنار، من که حسابم با خودم صافه. تا زمانه چه پیش آورد.

و اما توی قرآن روایتی هست که «الذین إتخذوا مسجداً ضراراً و کفراً و تفریقاً...» دربارهٔ مسجدی که منافقا ساختن برای تفرقه انداختن بین مسلمونا. جوری شد که دیگه نمی‌دونستن قبا نماز بخون یا ضرار و پیامبر که فهمید قضیه از چه قراره، بازداشت از نماز خوندن تو مسجد جدید، آتیشش زد. وقتی فهمیدیم سر نماز جماعت دستور جهاد صادر می‌کردن، وقتی «الله اکبر» می‌گفتن از پشت بلندگوهای مسجد، یادمون به این افتاد. تفرقه دیگه چی باشه بدتر از این؟ بی‌عقلی و بی‌ادبی دیگه چی از این زشت‌تر؟ به خودتون می‌زنید یا دشمناتون؟ من امروز دلم از چیز دیگه‌ای خون شد. کاش نبودم و نمی‌دیدم شأن مسجد چه‌جوری شکست! می‌خواستم احیای امسال مسجد دانشگاه تهران باشم اما دیگه دلم می‌ده که توش نمازامو بخونم حتی. و نخوندم امروز. لعنة الله علی القوم الظالمین.


روبالشی خیس

امروز بیرون نرفتم. موندم خونه که جمع‌وجور کنم بازار شامی رو که درست کردم برای خودم. یعنی طبق معمولِ وقتایی که بی‌حوصله‌م، دورم و مسامحتاً کل خونه شلوغ شده بود و به همون نسخه‌ای که طبیب‌الاطبای ذهنم پیچیده همیشه برای اندکی بازیابی عمل کردم: تمیزکاری. چند دقیقه پیش ملافه‌هامم اتو کردم و کشیدم رو تخت. تو دلم گفتم: «بیا و دیگه شبا رو روی این تمیزهای خوشبو با گریه سر نکن!» چه می‌دونستم انگار رشتهٔ همین یه کار هم دیگه به دستم نیست. 

به بازیگری ماند این چرخ مست/ که بازی برآرد به هفتاد دست

دست از سرمون بردار زمونهٔ بی‌مهر. ما فهمیدیم تو چقدر پدرسوخته‌ای! خوب نشونمون دادی. ولمون کن تو رو به خدا.


خماری

برای اینکه ثبت شه امروز، تا فردا بیام و در حالت هوشیاری چیزی بنویسم.


با پاهایی دردمند و دلی گرم

روز دوم، با علی و شقایق:

راستش خسته‌تر از چیزی‌ام که کتابایی رو که خریدم، ردیف کنم. خیلی کمکم کردن اون دوتا فرشته؛ غر نزدن، به حواس‌پرتی‌هام خندیدن و برام آواز خوندن. علی که تا توی اتوبوس هم نذاشت چیزی رو بلند کنم. هویج‌پلو هم خوردیم، با بستنی و سیب‌زمینی. من یکم سردرد داشتم و مقدار زیادی دلتنگی، اما خوب بود. بعد از چندین و چند روز حس کردم بهم خوش گذشته.

غرفهٔ نشرمونم رفتم که به بچه‌های فروش خسته‌نباشید بگم. خیلی تحویلم گرفتن. خیلی حس جالبی بود. انگار آدم مهمی بودم. به کتابایی نگاه کردم که روشون کار کرده‌ بودم ساعت‌ها و یه حس خوبی بود دیدن حاصل کار هرچند که اون کتاب‌ها خیلی هم خوب نباشن. اصرار کردن که هرچی می‌خوام بردارم ولی من با خودم فکر کردم که اخلاق حرفه‌ای در کار حکم می‌کنه پولشو بپردازم و چنین کردم.

ای کتاب‌های عزیز و قشنگ من، درسته جای تک‌تک شما رو سر منه اما من گذاشته‌متون رو میز ناهارخوری و اعلام کرده‌م تا خریدن یه کتابخونهٔ بزرگ دیگه برای من همون جا می‌مونید، حتی پنجشنبه شب که مهمون داریم.

پ.ن: مقدار خوبی ذوق دارم برای اون کاری که کردم امروز، که نیمی از راه رو پیمودم برای یکی از به نظرم بهترین اهداف امسال.


که به ما می‌رسد زمان وصال طبری جان

در اولین روز رفتن به نمایشگاه امسال با مامان و بابا:

یادداشت‌های قزوینی، مقامات حمیدی و ترجمهٔ تفسیر طبری. قلبم لرزید و افتاد و شکست و هزار پاره شد براش. 

و از این جهت که یادم بمونه این روزایی رو که دارم زیباترین کتاب‌ها رو می‌ارم تو اتاقم و با ذوق نگاهشون می‌کنم تا خوابم ببره. و کارهای مهمی که باید انجام بدم.