قبلاًها فقط ادبیات جای عجیبی بود، الان کل دانشگاه آدمو به شگفتی و حیرت فرومیبره. کف ادبیات پر شده از غرفههای قالی و شیرینیهای کرمانی و دیگ مسی و در همین لحظه ده متر اونورتر دارن «لا اله الّا الله» میگن برای تشییع جهانگیری. حالا ما که نبودیم، ندیدیم ولی گویا بچههای بیعقل مدرسهٔ ما هم جلوی مسجد حلقه زده بودند. پیشبینی من برای برنامههای آتی مهد علم ایران چند ساعت رقص محلی جلوی مجسمهٔ فردوسی با پوشش خبری جهانی و سهچهارتا مراسم ازدواج دانشجویی پیش از ماه مبارکه. دانشگاه نیست که به خدا. هر کاری میکنن توش بهجز دانش جستن.
پ.ن: سوءتفاهم نشه. باید اندازهنشناس باشم که با تشییع پیکر اون بزرگوار مشکلی داشته باشم. غرض این بود که بگم چه آش شلهقلمکاری داریم اینجا.
(۱)
- عزیزم آقایون اون پشت نشستهن. مقنعهت افتاده یه وقت موهای خوشگلتو نبینن.
- ممنونم که گفتید.
(۲)
- ببین خانم، حجابتو رعایت کن! خارجیام میان اینجا یه چیزی سرشون میکنن! شما رو چهجوری با این سرووضع راه میدن دانشگاه؟! خودتون خجالت نمیکشین؟...
- من دانشجوی این دانشگاهم. لازمم بشه، با حراست همین جا طرفم. شما سرتون تو کار خودتون باشه. خب، میگفتی...
این نوشته بر اساس داستانی واقعی است. مراقب حرف زدنمون باشیم. بارها گفتهام و بار دگر میگویم که خیلی وقتا ما تعیین میکنیم چهجوری جوابمونو بدن. حقمونه.