دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

این همه قصه‌ی فردوس و تمنای بهشت

گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست

سایه

بی‌اغراق، دقیق، لطیف.

در انتظار موکاچینو و ذوق‌هایی که می‌کنیم.


مغزهای کوچک زنگ‌زده

بالأخره دیدمش. و زبانم برای صحبت کردن درباره‌ی بازی‌هاشون، همه‌ی همه‌شون، الکنه. خیلی خوب، خیلی خیلی خوب. هومن سیدی هم جالبه. و همه‌ی عناصر فیلم باهم تناسب داشتند. حتی به نظرم انتخاب «زنگ‌زده» برای توصیف عقلانیت تو یه حلبی‌آباد‌ با آدم‌های اون چنینی، به‌جا بود و فیلم از این دست ظریف‌کاری‌ها زیاد داشت.

ببینیدش تا بفهمید چرا به اون شکل مسخره از هیئت داوران بی‌عرضه‌ی فجر جایزه گرفت. فیلم بیش از اینکه اجتماعی باشه، سیاسی بود.

ببینیدش. ارزش دیدن داره واقعاً.


ابر بارانش گرفته‌است

زنگ زدم بهش. اولش نمی‌دونستم چی بگم. پرسید: «حالت چطوره؟» و من آروم شروع کردم. از نگرانی‌هام گفتم. ساکت بود و گوش می‌داد. وسط حرفام پرسید: «سرما خوردی؟» جواب دادم: «نه، گریه‌ دارم می‌کنم.» چیزی نگفت ولی تو حرفای بعدیش، وقتی به یه شوخی مسخره خندیدم، هی تکرارش کرد با مدل‌های مختلف و تهش گفت: «بخند.» گفت که باید سوار تاکسی شه و ازم فرصت می‌خواد تا به حرفام فکر کنه. گفتم نمی‌خوام خیلی خودشو درگیر کنه ولی ازش تشکر کردم. نمی‌دونم چجوری تونسته انقدر عمیق نفوذ کنه تو بندبند وجودم. این حجم از آرامشی که بهم می‌ده، کمک می‌کنه تا حداقل بتونم ذهنمو جمع کنم. کاش از پشت تلفن می‌شد آدم‌ها رو بغل کرد. 

پ.ن: دو سال پیش یه همچین روزی داشت بارون می‌اومد، منم داشتم «خانه‌ام ابری است» می‌خوندم. روزای نودوپنج رو به طرز شگفت‌آوری فراموش نمی‌کنم. هنوز داره بارون می‌اد.


و در اخبار آمده‌است ...

ادبیات بارون‌خورده با اختلاف چشم‌گیری از همه‌ی جاهای دانشگاه قشنگ‌تره به نظرم. نیم‌ساعته اومدم دانشگاه. از در پزشکی اومدم که پیاده راه برم زیر بارون. نیکتا یادآوری کرد که یه غیبت دیگه می‌تونیم بکنیم این ماه و از اون جایی که هیچ دلم نمی‌خواد خزعبلات مجد زیرصدای فرخی خوندنم باشه، الآن پژوهشیم. جلوم نشسته و آلمانی می‌خونه. منم مدخل تفسیر طبری دانشنامه‌ی فرهنگستان و جهان اسلام رو اسکن کردم و ذوق دارم برای اینکه از هفته‌ی بعد کارای ارائه‌مو (آغاز ترجمه‌ی قرآن از عربی به فارسی) رسماً شروع می‌کنم. فکر کنم دیگه منابعمو بستم. 

امروز هم کنفرانسکی دارم سر تاریخ‌ ادبیات درباره‌ی خدای‌نامه. دیشب خیلی خسته و کدر بودم وگرنه درستش این بود که زنگ می‌زدم بهش و می‌گفتم چیا خوندم و باهم به امیدسالار چشم‌غرّه می‌رفتیم ولی خب، پیام هم نشد بهش بدم حتی. بعد ناهار بهش زنگ زدم شاید. برای دوست ادبیاتی جدید و خیلی سال‌بالاییم هم ریکورد می‌کنم حرفا رو، شاید به جوجه‌ش افتخار کرد. 

دیروز خیلی جالب بود. عربی خیلی خوش گذشت. جای حنانه خالی بود. خیلی حرف زدم سر کلاس. از اون جلسه‌ها بود که اگه حنانه هم حضور می‌داشت، نمی‌ذاشتیم خانم توکلی درس بده. بعد رفتم سلف و تنهایی ناهار خوردم و اومدم دانشگاه و سر قواعد نرفتم و نشستم پژوهش پی کارای ارائه‌ی امروز. سر کلاس امامی به حد مرگ خندیدم و بعد کلاس هم یک ساعت و ربع باهاش حرف زدم. بیچاره دلش برام می‌سوزه. خودش خوب می‌دونه تو چه ویرانه‌ی شومی قدم گذاشتم، هی می‌گفت من دوستت دارم. واقعاً خنده‌دار بود. همه چی گفت. درباره‌ی فساد باشگاه و اینکه هنوز از کمیته‌ دعوت نکرده‌اند برای مرحله یک و گفت که با دربون دانشگاه امیرکبیر دعواش شده و جلوش فحشو کشیده به مهاجرانی و تعریف کرد که چجوری با اردوان، فرشیدورد رو سر کار می‌ذاشتند و حرص خورد که پایان‌نامه‌شو ندادند به علی‌اشرف صادقی و تهش پرسید: «جواب سؤالتو گرفتی؟» فقط باید از نزدیک ببینیدش تا بفهمید چقدر دوست‌داشتنیه و طناز. یه بار سر کلاس یهویی برگشت گفت: «بچه‌ها برم استندآپ کمدی؟» و کلاس منفجر شد و بلندترین «وای آره»ها از هر سو برخاست. یعنی اگر همین آدم‌ها نبودند که بهم امید بدند، تا حالا شصت بار خودمو از سقف طبقه‌ی چهارم این دیوونه‌خونه آویزون کرده‌بودم. شب امّا واقعاً سخت بود. بعد یک ماه ... وای! کاش درست شه. تو آسانسور پقی زدم زیر گریه.

نیکتا می‌گه بشین سر درست، بسه! من می‌رم. 

پ.ن: سه‌نقطه همیشه از ماقبل خودش فاصله می‌گیره به‌جز یک حالت. اگه گفتید چی؟!


[Fereydoun Foroughi- Niaz]

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.