très très excitée

ببینید کی وسط میدون نقش جهان با یه پیرزن بامزه و رنگی‌رنگی خوشگل، فرانسه حرف زده! یعنی می‌خوام بگم دیالوگ ایجاد شد. من حرف زدم چند دقیقه! آخ جون! واقعاً دلم می‌خواد گید دو توق بشم. ژو نو پقل په لو پخسا اصلاً. وای وای!


خوشا روزی که پایانش تو باشی

بعضی روزام انقدر قشنگن که آدم با خودش فکر می‌کنه یعنی پاداش کدوم کار خوب این چند وقت اخیرم بود؟ 

لبریز می‌شم از خوشی وقتی لبخندتو می‌بینم. دلم می‌خواد همه‌ش بخندی، منم ذوق کنم. 

خوابم می‌اد.

داره بارون می‌اد از صبح. 


من هم شخصیت اولی هستم برای خودم

قرص‌هایش را با نصف‌لیوان آب می‌اندازد بالا، چراغ‌های هال و آشپزخانه را خاموش می‌کند تا خانه تاریک شود. صدا از دیوار درنمی‌آید. شب‌بند در را می‌چرخاند و با پاهایی که می‌لرزند، خود را تا تاریکی  اتاق خواب می‌کشاند و وقتی رو تختش می‌شیند، بغض راه گلویش را می‌بندد و از درون احساس سرما می‌کند. بلند می‌شود و دست می‌کند تو کشوی لباس‌هایش و کورمال‌کورمال یک جفت جوراب دیگر می‌آورد بیرون. دوباره برمی‌گردد روی تخت و پتویش را پس می‌زند. ملحفه‌ی روی تخت سرد است. دراز می‌کشد. بندبند وجودش انگار خسته‌ی سال‌ها کار پرمشقّت است؛ عمیق و بی‌رحمانه درد می‌کند. به فردا فکر می‌کند و به فرداهایی که افتاده‌اند دنبالش و به همه‌ی آدم‌هایی که... مطمئن می‌شود سردش است. می‌زند زیر گریه و دیگر تایپ نمی‌کند.  


در حال حاضر می‌تونم شخصیت اول مفلوک یک نیمچه‌روایت دست چندمی مدرن از یک نویسنده‌ی تازه‌کار -با اصرار قابل‌توجهی در به کار بردن «سرمازدگی» در معنای غیرحقیقی- ‌ باشم که می‌آد و همه‌ی این‌ها رو تو وبلاگش می‌نویسه، بعد خودمم بیام همه‌ی اینا رو تو وبلاگم بنویسم. اصلاً شاید رادیاتور اتاق شخصیت اصلی روایت خراب بوده! یک ژاکت بدید بهش، انقد گریه نکنه. عزیزم چته خب؟ بگیر بخواب! این کارا چیه؟ 


یوم العجایب

خیلی روز جالبی بود واقعاً! صبح پاشدم و توی شیرموز چایی ریختم و حس کردم وای چقدر بامزه و برای این که به مامانم ثابت کنم آنچنان هم بد نیست، تا قطره‌ی آخرشو فرو دادم. ساعت یازده‌ونیم سه تا لقمه خوردم که مثلاً ناهار بود و رفتم مترو که برم پیش جوجه‌ها. بهشتی که سوار قطارای تجریش شدم، راننده اعلام کرد دو ایستگاه بعد رو توقّف نداره و پنج دقیقه همین جوری قطار می‌رفت. خیلی خوب بود چون ذخیره‌ی زمانی هم به همراه داشت برام حتی. بله، همین پنج دقیقه باعث شد که من بتونم با خیال راحت از درختای خوشگل کوچه کادوس عکس بگیرم و آدامس بخرم و آروم قدم بردارم تا مدرسه. با جوجه‌های سری یک که حرف می‌زدم، فهمیدم نصف معلماشون این هفته کربلان و با لبخند خبیثانه‌ای سنگین برنامه چیدم براشون. برای حنانه هم تو دلم غش می‌کردم ولی خب غرامو زدم که چرا درسیتو تموم نمی‌کنی! بعد رفتم اون یکی مدرسه و اخم کردم که برا من آزمون عروض ۵ می‌گیرید از ۱۰؟ نشونتون می‌دم! و بیچاره‌ها ترسیدن و الآن یه کم عذاب وجدان دارم. برای بیش‌خوانیشون تا همین الآن داشتم فایل آپلود می‌کردم و واقعاً دارم برای برنامه‌ریزیشون برنامه‌ می‌ریزم. یه مقاله بهشون گفته‌بودم از تقی که اصلاً پی‌دی‌افش نبود! از رو چاپ خودم اسکن کردم براشون و کلیم گشتم تا پیدا کنم مال خودمو. اومدم بند و بساطامو جمع کنم، یه نگاه به کف اتاقم کردم دیدم ا! باز که پر کتاب شد! دیروز حداقل سه ساعت وقت گذاشتم که اتاقمو جمع کنم و یه تغییر دکوراسیونکی هم دادم. وقتی رسیدم خونه، سه تا بشقاب ماکارونی خوردم با یه کاسه سالاد شیرازی و دو سه لیتر آبمیوه و دو قسمت فرندز دیدم. بعدش ربات توییتر دانشگاه برام آهنگ فرستاد! بله، یک ربات تلگرامی. و در جواب ایموجی‌های پیتزا و فیل و پرچم ژاپن من، خنده و اخم و اینا گذاشت. دیگه دیدم بسه، دیلیتش کردم. بعد، یک ساعت ویدیو کال دل‌انگیز داشتم که آخرش قلبم شکست چون من مونده‌بودم و هوس مرغ سوخاری. و به‌عنوان حسن ختام هم یکی از پسرای همکلاسی یه بارکی برام قلب قرمز فرستاد که واقعاً این جوری شده‌بودم که تو چته دیگه؟! بعدشم که الآن باشه می‌خوام به روز خیلی خوب آینده‌ی نزدیک فکر کنم و با لبخند بخوابم. 

فردا مهمون داریم.