طرف هی میخواد حرف باز کنه و درواقع مخی بزنه. منم که کلاً منتظرم یکی بیاد جلو گازش بگیرم. چند دقیقهٔ پیش نوشت: «چه طوری»، گفتم: «چرا علامتسؤال نمیذاری؟»، حالا صورت درست «چطور» بخوره تو سرش. جواب داد: «عادت ندارم ولی به احترامه تو از این به بعد میذارم». منم یه #هکسره تقدیمش کردم و نوشتم: «بلاکت که کردم میفهمی.» بعد هی میگن چرا اعصاب نداری، چرا ناراحتی، چرا گریه میکنی. بیا! همین الان یه سؤال پرسید که با «چرا» شروع میشه و تهش علامتسؤال نداره! حیف که آشنایی به خدا، وگرنه به جرم تجاوز فکری به یک ویراستار پدرتو درمیآوردم بینزاکت. من که میدونم تو فینگیلیش مینویسی اصلاً. اهاه!
یاد باد آن روزگاران که او نیمفاصلهدار شد البته، یاد باد.
و یه شبایی هم وقتی سرم پایینه و دارم مسواکو میچرخونم، یاد تبریک عید اون دوستمون میافتم که عکس گرفتم از قابوسم براش ترم پیش. بعد لبخند از کف نعنایی تو دهنم میریزه بیرون.
باید ثبت بشه روزی که تباه بودم اما عقلم اجازه نداد با اون حال برم بشینم سر کلاس بشری. و اگه ذرهای بدونید از عشق بیپایان من به این مرد و اینکه لحظهای از کلاساشو از دست ندادهم در این هفت ماه و تنها برنامهٔ ثابت حالخوبکن من در هفته تاریخادبیاتشه، میفهمیدید چقدر تباه بودم که نرفتم. گوشهٔ بوفه نشستم، تا ساعت هفت. همین.
فردا، از فردا. قول میدم.
پ.ن: ساجده بغلم کرد، بالاخره. الان دیدم اساماس داده: «من به حسابت میرسم.» بیا برس.
اعتراف میکنم به شدت دلم میخواست یه نفر نوازشم کنه، بغلم کنه. همه فکر میکنن باید تنها باشم این روزا و از سر بگذرونم حال ناخوشمو. رفتارشون با من عادیه. هیچکی آرومم نمیکنه. انگار نه انگار. شاید کار درستی میکنن. شاید خوب نقش بازی میکنم.
اعتراف میکنم دلم میخواست خودشو انقدر آروم جلوه نمیداد. انگار نه انگار. دلم میخواست بیتابی میکرد و با هم میریختیم بیرون خودمونو. و تموم میشد. اینجوری بده. حس میکنم داریم یه درد مزمن میذاریم تو وجودمون که اذیتکننده میشه حتماً.
اعتراف میکنم به همهچی شک کردهم، از اول تا آخرش.
و اعتراف میکنم نمیدونم باید چهجوری خودمو جمعوجور کنم.
پناه میبرم به خدا از شر خودم.
موضوع مقالهمو که به امامی گفتم، ابروهاش پرید بالا. بعد تو چشماش ذوق و تحسین دیدم. گفت برو روش کار کن که خوبه، خیلی هم خوبه.
دیروز بغل فردوسی سر شقایق داد کشیدم که چرا مدادرنگیهامو ریخته رو زمین و بعد زدم زیر گریه.
مینا برام شکلات اورد و باز زدم زیر گریه.
کلی بوکمارک خریدم برای نویدا. دلم میخواد با یه کتاب قشنگ هدیه بدم بهش.
این هفته نرفتم سر کار و خیلی خوشحالم.
دیشب خواب دیدم داره بهم میگه دعا کن امتحانمو خوب بدم. نصفشب بیدار شدم و از خوابی که دیده بودم، زدم زیر گریه.
به طور میانگین روزی سهتا مسکّن میخورم ولی تسکینی حس نمیکنم.
سارا از جزوهٔ عربی چندتا سؤال پرسید. اولش فکر کردم غلط پیدا کرده، بعد دیدم نه. یه نفس راحت کشیدم.
دارم فکر میکنم چهجوری با این وضعیت جسمی برم نمایشگاه و کتابامو بخرم. فکر کنم باید چند روز برم، چند نوبت.
بیش از هزار بار دلدور عدنان رو گوش دادم این هفته. ده درصدشم نمیفهمم، فقط میتونم تکرارش کنم. خیلی قشنگه به نظرم. شاید برم ترکی یاد بگیرم.
بعد هفت ماه آزگار در قلبم احساس شادی میکردم که یه «آدم» پیدا کردم تو اون خرابشده، که الحمدلله اونم باهام قهر کرده. صبحی منو دید، و من ندیدمش (نیکتا گفت که رد شد و نگات کرد) و خب میتونست فقط یه سلامی بده و بگذره. خب نخواست. به درک! منم باهاش چشمتوچشم شدم و سلام ندادم. به درک! البته من قهر نبودم، و شعور دارم که کوچیکترم؛ اما بغض داشتم. اگه حرف میزدم ضایع میشد. باری، مطمئن شدم برای «هیچکس» مهم نیستم اونجا. به درک!
اگه دوشنبه میرفتم حلقه حالم بهتر میشد یعنی؟
سینا دیروز اومده بود دانشگاه. رفتیم جلوی پژوهش و با هم به نتیجهای رسیدیم که برای شقایق تلخ بود: در واز د کوالیتی!
به پلیلیستم احساس تهوّع دارم.
فکر کنم درستش اینه که گلستانمو حذف اضطراری کنم. من تکلیفای موسوی رو چیکار کنم آخه؟!
میترسم ای سایه، میترسم ای دوست و از این گریهها.
استیکر لپتاپ ساجده رو چسبوندیم و خیلی خوشگل شد.
فکر کنم بهراد بود یا کی، گفت دستور الکاتب بخونم اما کتاب رسماً ایلخانیه. به کارم نمیاد.
فکر کنم هنوز درست نفهمیدم که چقدر همهجا خالی و همهچیز سنگینه. قلبم افتاده کف پام؛ راه که میرم، درد میگیره.
اندروا. [اَ دَ] (ص مرکب) سرنگون، آویخته و واژگون.