کیانا، حب وطن گرچه حدیثی است صحیح...

امروز یار نازنین با یه جعبه شیرینی تر از فرانسه (پراکندن قلب تا شعاع سه متری) اومد دم خونه‌مون. اسنپ گرفتیم و رفتیم عید دیدنیِ با تأخیر استاد عزیزمون. توی ماشین از سبز شدن درخت‌ها ذوق کردیم و توی کوچه اشتباهی زنگ مردم رو زدیم و خندیدیم. اونجا هم خیلی خوش گذشت، خیلی. بهترین مهمونی چند سال اخیر بود، اما آخرش که حرف رفتن شد، غم دنیا اومد تو دلم. به این فکر می‌کنم که ارزشمندترین دارایی من در زندگی‌م آدم‌هان. چه‌جوری می‌خوام بذارمشون و برم؟ بعدش چی ازم‌ می‌مونه؟ می‌ترسم. خیلی هم می‌ترسم؛ ولی افسوس و صد افسوس که برای انجام کارهایی که معنای بودنم هستن، نمی‌تونم چنین غم‌ بزرگی رو به جون نخرم. نمی‌تونم؟ نمی‌دونم. فقط می‌دونم در همین بودنم هم دل‌تنگم. خوش به حال کسایی که اینجا بودن رو دوست ندارن. خوش به حال دوست عزیزم که فردا با دل خوش می‌ره فرودگاه و پرواز می‌کنه به سمت آرزوهاش.

نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم...

نگاه چرخان

همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم آنجا نشسته‌ای
بر روی برگ‌ها و در درکه و باد می وزد و برف می بارد و من تنها نیستم
هر روز از گل‌فروشی امیرآباد یک شاخه گل می‌خریدم، تنها یک شاخه
_اما چه چشم‌هایی، هان! انگار یک جفت خرما_
و موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم، آنجا نشسته‌ای
سیگار می‌کشم، می‌خندی هر روز یک شاخه گل
آنگاه یاد زمان‌هایی می‌افتم که یک الف بچه بودم
و در زمستان‌های تبریز
کت پدرم را به جای پالتو می‌پوشیدم
و با برادر آبی‌چشمم از تونل برف‌ها تا راه‌های مدرسه را می‌دویدم
و می‌گریستم، زیرا که می‌گفتند: «این بزمجه در چشم‌های سبزش همیشه حلقهٔ اشکی دارد»
_اما چه چشم‌هایی، هان! انگار یک جفت خرما_...


از صبح زود قبل از کلاس که خبر رو دیدم، تا یکی‌دو ساعت پیش که خوندم وصیت کرده به ایران برگرده، بغضم اشک نشد. به آخرین عکسش نگاه می‌کنم و حلقهٔ اشک توی چشم‌های گنگ و خالی‌ش رو دور می‌زنم. بعد از سی سال خوندن و نوشتن، خاموش شدی، اما عاشق بودی. یقیناً تا آخرین لحظهٔ زندگی‌ت عاشق ایرانه خانم زیبا بودی و این محترم‌ترین خصلت‌هاست. دلم گرفته و به گریه پناه می‌آرم و به این فکر می‌کنم که امشب از همیشه‌ت آگاه‌تری، رضا براهنی عزیزم.