نگاه چرخان

همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم آنجا نشسته‌ای
بر روی برگ‌ها و در درکه و باد می وزد و برف می بارد و من تنها نیستم
هر روز از گل‌فروشی امیرآباد یک شاخه گل می‌خریدم، تنها یک شاخه
_اما چه چشم‌هایی، هان! انگار یک جفت خرما_
و موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم، آنجا نشسته‌ای
سیگار می‌کشم، می‌خندی هر روز یک شاخه گل
آنگاه یاد زمان‌هایی می‌افتم که یک الف بچه بودم
و در زمستان‌های تبریز
کت پدرم را به جای پالتو می‌پوشیدم
و با برادر آبی‌چشمم از تونل برف‌ها تا راه‌های مدرسه را می‌دویدم
و می‌گریستم، زیرا که می‌گفتند: «این بزمجه در چشم‌های سبزش همیشه حلقهٔ اشکی دارد»
_اما چه چشم‌هایی، هان! انگار یک جفت خرما_...


از صبح زود قبل از کلاس که خبر رو دیدم، تا یکی‌دو ساعت پیش که خوندم وصیت کرده به ایران برگرده، بغضم اشک نشد. به آخرین عکسش نگاه می‌کنم و حلقهٔ اشک توی چشم‌های گنگ و خالی‌ش رو دور می‌زنم. بعد از سی سال خوندن و نوشتن، خاموش شدی، اما عاشق بودی. یقیناً تا آخرین لحظهٔ زندگی‌ت عاشق ایرانه خانم زیبا بودی و این محترم‌ترین خصلت‌هاست. دلم گرفته و به گریه پناه می‌آرم و به این فکر می‌کنم که امشب از همیشه‌ت آگاه‌تری، رضا براهنی عزیزم.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد