گنجشکک اشی‌مشی من...

ای نیکتا... ای نیکتای عزیزم، چقدر امشب سنگین قدم زدم از خونه‌تون تا مترو. بغض داشت خفه‌م می‌کرد که اون‌طوری یهویی پا شدم و رفتم. واقعاً این دیگه جدید بود، این حس که می‌دیدم چمدون‌هات وسط خونه‌ست و تو داری توشون حوله و کتاب و کیسۀ آب گرم می‌ذاری، برای من عین این بود که تک‌تک روزایی که با هم گذروندیم داشت جمع می‌شد، همۀ اون متروسواری‌ها، توی سروکلۀ متن‌ها زدن، از دست بقیه حرص خوردن، به ترک دیوار خندیدن، همه‌چی. انگار دارم همه رو از دست می‌دم. واقعاً که این‌طوری نیست، من که تو رو از دست نمی‌دم، ولی واقعاً سوگوارم که قراره هزاران کیلومتر بینمون فاصله باشه، می‌ترسم که خیس بشی، گوله بشی و من هیچ‌کاری نتونم بکنم. دلم خیلی خیلی گرفته. با اعصاب خرد نشسته‌م پای کار، ولی حواسم پیش توئه که می‌دونم الان چقدر مضطربی. کاش هیچ‌وقت زندگی این‌قدر جدی و سخت نمی‌شد. امون از دست این معصومیت بیهودۀ ابلهانۀ من که نمی‌خواد قبول کنه داریم بزرگ می‌شیم. تو ولی همیشه گنجشکک منی، همون شکلی حساس و شکننده و ظریف و زیبا.

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان/ غلام همت آنم که این قدم دارد

ز سرّ غیب کس آگاه نیست، قصه مخوان/ کدام محرم دل ره در این حرم دارد؟


ورای حد تصورم... ورای حد تصورت...