خبر مهم و مشعوف‌کننده

من امشب حوالی هشت شب در کافهٔ محبوبم و میون آدم‌های خوب روزگارم صاحب عزیزترین کتاب زندگی‌م شدم: چاپ اول سنگر و قمقمه‌های خالی به انضمام ملکوت، ۱۳۴۹. چون این لحظه برام خیلی بزرگ بود، تکرار می‌کنم: چاپ اول سنگر و قمقمه‌های خالی به انضمام ملکوت، ۱۳۴۹. بدون ذره‌ای سانسور. انگار که بهرام صادقی عزیزم رو پیش چشم دارم. آه خدای من! شادی از قلبم لبریز می‌شه و از چشم‌هام‌ می‌ریزه بیرون. بیست‌ودو سالگی قشنگ شد.

کتاب رو الان باز کردم. اولین جملاتی که خوندم اینا بود:

این‌ها را من شاید در قصهٔ کوتاه و بسیار غمناکم بنویسم. اما آیا کسی از شما هست که آن را بخواند؟ من راضی خواهم شد، حتی اگر یک نفر باشد. زیرا آن وقت مطمئن خواهم شد که دیگر بیش از این تنها نخواهم بود...

بهرام صادقی عزیزم، تو تنها نیستی. من اینجام که خط‌به‌خطت رو از برم، منی که تنها بودم و الان اصلاً احساس تنهایی نمی‌کنم. کاش همه‌ اون‌قدر خوشبخت باشن که یار نازنینشون از تنهایی درشون بیاره.