یه وقتایی که عشق به خونوادهم و دوستام و کشورم توی دلم گرم میشه، از ذهنم میگذره که میمونم و همینجا زندگی میکنم. به بچههایی که دوستشون دارم ادبیات درس میدم تا حقوق بخور و نمیری داشته باشم و پایاننامهم رو با استاد محبوبم برمیدارم و تا دههٔ بعدی زندگیم کنج اتاقم یا توی کتابخونهها کارهایی رو پیش میبرم که مدتهاست کسی سامانشون نداده. دلم خوش میشه. لبخند میزنم. به خودم میگم آفرین! همین کارو بکنی هم خوبه. هیچوقت اخبار نمیخونی و هیچوقت ریال نگه نمیداری و هیچوقت مستقل نمیشی و هیچوقت تفریحهایی رو که دوست داری انجام نمیدی. خب ایرادی نداره. اینم بد نیست. دقیقاً وقتی که دارم به خاطر وابستگیهام ایدئالهای ذهنیم رو نیستونابود میکنم، میبینم توی گروه تلگرامی دبیران المپیاد فلان جا، سرگروه ادبی یه سری فرم بازفرستاده و چندتا پیام که «اگه تا فردا صبح این فرمها رو با این مدارک ارسال نکنید به مدرسه، حقوقتون رو نمیدیم». قلبم خالی و سرد میشه. عصبانی میشم. دوباره نگاه میکنم. حاضر نیستن به کسی که سه ماهه داره بدون گرفتن یک ریال براشون کار میکنه به اندازهٔ پول یک پیک احترام بذارن. اونقدر احمقن که توی این شرایط هم از بروکراسیهای بیفایده و خستهکنندهشون کم نمیکنن، قرارداد رو به قرارداد فعالی که در مدرسه هست ضمیمه نمیکنن و عقل و شعور این رو ندارن که حالا که نسخۀ فیزیکی این همه مدرک و فرم رو میخوان، دوتا پیک موتوری در اختیار بگیرن و بیان کاغذا رو ازمون جمع کنن. یک جایی در سراسر این مملکت نیست که برای «کار» آدم ارزش قائل باشن. همهچی مسخرهبازیه و کسب سود برای سیستم فشل و معیوبی که وقتی مشاور میگه این بچه کشش المپیاد خوندن نداره، میگن دیگه پولشو داده، بقیهش به ما ربطی نداره. فقط با من چنین رفتاری نمیشه. به دوست نازنینم فکر میکنم که پونزده سال بیشتر از من سابقۀ کار داره در همین سیستم و وقتی تلفنی به مسئول مدرسه میگه نمیتونم بیام، عزیزم روی تخت آیسییوئه، جواب میشنوه که «خانم بابای منم مرده». بله، قطعاً به نظر من در شکلگیری تمام این رفتارهای غیرانسانی آدمها «نظام»ئه که مقصره، ولی من میتونم تاب بیارم؟ گیرم که هیچوقت نخوام خونه اجاره بکنم، هیچوقت نخوام از ته قلبم احساس خوشبختی و رهایی بکنم، شرافت و احترامم رو چی؟ اون رو هم باید بفروشم به اینها؟ یعنی هیچوقت «انسان» نباشم؟
همۀ مدارک آمادهس، اما چیزی رو نمیفرستم. پیام گذاشتم که من چنین کاری نمیکنم و لطفاً جواب درستی به من بدید تا دربارۀ ادامۀ همکاریم با شما تصمیم بگیرم.
اینها رو مینویسم که بگم واقعبینانه که به آیندهم در این کشور نگاه میکنم، روزنهای امید باقی نمیبینم. اینها رو مینویسم تا یادم باشه اگه جایی برم، قلب سرشار از اندوه و حسرتم رو از ریشه میکنم و با خودم میبرم تا در زمینی آزاد و حاصلخیز بنشونمش.
پ.ن: میدونم تازگیا کل اینجا شده نفرتپراکنی البته بهحق من، ولی این رو هم بگم که یه پستی دیدم توی اینستا از بزرگترین و کثافتترین مالهکش خاورمیانه و وقتی دوتا پست اینور و اونورشو نگاه کردم، دیدم دو نفر از دوستانم لایکش کردن. حالا اونو که بلاک و ریپورت کردم (هرچقدر فکر میکنم مطمئنم پارسال این کار رو کرده بودم، هم خودش و هم طرفدارانش، و نمیدونم چرا لجنزار صفحهش رو میدیدم بازم)، ولی حدس میزنید بعدش چی شد؟ الان حس میکنم ذرهای تعلق خاطر و محبت به اون دو ندارم. دارم اشتباه میکنم؟ همینه که هست. من که مثل اونها بلند ناسزاگویی نمیکنم، فقط در دلم کارشونو تموم میکنم. شرمنده نیستم. در این یه فقره جمع اضداد رو تاب نمیآرم.