رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

رسید. واقعاً رسید و تمام حس‌های بدم رو از بین برد:

«خیلی دوستت دارم. برات بهترین اتفاق‌ها رو از نظر قلبی و درونی آرزو می‌کنم، که می‌دونم اگه ریشه‌ی آدم استوار باشه بادها تکونش نمی‌دن.»

«من از دست تو لبخندها زده‌ام.»

«97 یه طوری باشه که هی شما رو ملاقات کنم، پر از حس خوب می‌شه اون طوری. ^_^»

«تولده عیدت مبارک کفشعلی»

«خیلی خوش‌حالم که امسال باهات آشنا شدم. خیلی کمکم کردی.»

«ایشالله المپیاد دانشجوییت»

«ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما...» وه!

نودوهفت؟ ای عزیز درراه؟ ازاومدنت خوش‌حالم. جوونه‌های امید سبز شدن توی دلم که قراره با تو کارهای مهم‌تری بکنم؛ تجربه‌های جدیدتری داشته‌باشم و وقتی سال بعد همین موقع‌ها بهت نگاه کنم، از روزهای آفتابی و بارونی و برفیت لبخند بشینه رو لبم. من امسال با تو تصمیمایی می‌گیرم که شاید تا سال‌ها بعدم رو تحت تأثیر قرار بدن. دلم می‌خواد با انتخابای درست بزرگ شم با تو. قد بکشم. کمک کن محکم باشم. برای هیچ کدوم از عزیزام، راه نده به خودت غم و غصّه‌های بزرگو. بیا زیبا؛ بیا که خوش‌حالم از اومدنت. 


تموم کردیم.

مامان بالأخره رضایت داد که استراحت کنه از خونه‌تکونی و جمع‌و‌جور؛ در نتیجه من الآن حکم یک اسیر آزادشده رو دارم که دلش می‌خواد از روزهای بردگیش یه رمان چهارجلدی دربیاره. منِ عاشق‌تمیزکردن دیگه کم آوردم. خدا تنتو سالم نگه داره مامان جان! 

از چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش تا حالا از اتاقم به اندازه‌ی دو تا گونی آشغال دراوردم بیرون. همگان رو در شگفتی فروبردم و حتی خودم هم فکرشو نمی‌کردم انقدر خرت‌وپرت داشته‌باشم تو این کشوها و کمدا. جمعه اتاقم مثل دسته‌ی گل بود. الآن باز به‌هم‌ریخته‌س. عصبی شدم به خدا دیگه! 

از صبح یه عالمه اتوکشی داشتم؛ ناهار پختم برای تیم بی‌نظیر کیانای نق‌نقو و مامان غرغرو؛ روبالشی دوختم و ملافه‌ها رو باهاری کردم. نمی‌دونم چرا ولی حس نمی‌کنم عیده. با این که جمعه رفتیم خرید و یه عالمه تو خیابونایی چرخیدیم که پر بودن از سنبل‌های رنگی‌رنگی و دست‌فروشایی که هوار می‌کشیدن  و مردمی که با لبخندای گنده لباس و کیف و کفش می‌خریدن و همه‌ی چیزی که بهش می‌گم تهران شب عید، جلو چشم بود ولی بازم حس نمی‌کنم تغییر بزرگی قراره اتفاق بیفته؛ یه سال جدید شروع شه! دلم انگار حس‌وحالش بهاری نیست. شکل همون دم غروبای روزای کوتاه آذر و دیه. غمگین نیستما. نمی‌دونم.

پنج‌شنبه صبح در حالی که اخمامو ریخته‌بودم تو هم و داشتم غر می‌زدم، مامان درو باز کرد و پرستو و نیکتا و شقایق غافل گرفتنم. چسبید. وسط یه عالمه حس بد اون روزهام، بدجوری چسبید و خوش‌حالم کرد. از خونه رفتیم مدرسه. کارگاه هنری 96. حس عجیبی بود راستش. همه‌ش با خودم می‌گفتم اه من پارسال اون بالا بودم. ما فلان کارو کردیم. این جوری شد؛ اون جوری شد. جدی‌جدی همه‌ی فعلام ماضی بود. پیوند خورده‌م به تاریخ دیگه؛ چه بخوام چه نخوام. از چند تا بخشش که بگذریم، کارگاه خوبی بود. همه‌شون خوش‌حال بودن. «ری‌را»شون هم سرخابی بود با راه‌راه‌های صورتی کم‌رنگ. حالا دیگه اونام یه نشونه دارن از خودشون تا سال‌های سال که تکرار می‌شه و می‌مونه.

از مدرسه رفتیم یه کافه‌ی زیبا و طی عملیاتی انتحاری سه وعده‌ی غذایی رو بر خودمون روا دونستیم. پاستا و سیب‌زمینی و سالاد و نوشیدنی و فلان. هی منو رو می‌گرفتیم و یه چیز دیگه‌م اضافه می‌کردیم. وقتی اومدیم بیرون، پرستو می‌گفت کلسترولم بالا رفته و خب باورشون نمی‌شد که من از همه‌شون بیشتر خوردم. تازه بازم جا داشتم ولی جلومو گرفتن. انقدر خندیدیم که تا  ابد می‌تونم یه لانگ شات از خودمون بیارم تو ذهنم در حالی که دارم اشک چشمامو پاک می‌کنم و اونا هم ولو شدن رو کاناپه‌ی جلوم و چالای کنار چشم نیکتا و از معدود خنده‌های با دهن خیلی باز پرستو. یه حسی هم تو عکس جاریه که من دارم با خودم می‌گم به‌راستی صلت کدام قصیده‌اید آخه قشنگ‌مشنگا؟ 

دیروز باغ کتاب بودم. دلم می‌خواست بشینم رو زمین و تک‌تک قفسه‌ها رو نگاه کنم و چند تا کتاب خوب بخرم ولی وقتش نبود. به جاش یادم افتاد به اون روزی که می‌خواستم از انقلاب دیوان رودکی بگیرم و نشد و اولین باری که اومدم باغ کتاب چشمم خورد به قفسه‌ای که رودکی و منوچهری و فرخی باادب و تروتمیز نشسته‌بودن کنار هم ولی خب بازم نشد که در آغوش بگیرم آقا رودکی رو. دیدم دیگه وقتشه که بیاد بشینه ور دل خودم. خلاصه که «دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد» آره. راستی! تا حالا شده تو اتوبوس از یه نفر خداحافظی کنید و سی ثانیه بعد حس کنید دلتون براش تنگ شده؟ 

من همچنان معتقدم اسفند تازه باید شروع می‌شد الآن. بابا من هول شدم! استرس گرفتم. یعنی الآن باید بدونم سالی که گذشت چگونه بود و سال بعد قراره چی کار کنم و فیلان و بهمان؟ الآن پنیک کردم. شب با خودم فکر می‌کنم. شایدم اومدم این جا بلندبلند فکر کردم.

پ.ن: باهار عطر نرگس نداره که؛ داره؟


از ماجراهای نیمه‌شبی

در اون حالت‌های بی‌حوصلگی مزخرفم تلوتلو می‌خوردم و حواست نبود یا چی؛ داشتم  تو ذهنم بااخم نگاهت می‌کردم. سرمو می‌نداختم پایین. بغض می‌کردم. باهات دست‌به‌یقه می‌شدم و مشت می‌کوبیدم به سینه‌ت که چرا نمی‌فهمی چرا نمی‌ای چرا چرا چرا؟! بعد گریه می‌کردم و خودمو تو بغلت جا می‌کردم و می‌گفتم ایراد نداره. ناراحت نمی‌شم ازت. خب، نه این که دست خودم باشه ها ولی ته دلم یه نمه غم نشسته‌بود. چند دقیقه بعد صدات عین یه نسیم ملایم که سرزده از آسمون روونه می‌شه به سمت یه باغچه‌ی پژمرده و زنده‌ش می‌کنه، پیچید تو گوشم. بیست‌وهفت دقیقه که بشنومت، بسه برای این که زنده بشم. 


امان از این جوونا

وقتی هر نیم ساعت یه بار می‌رید اون بیرون و سیگار می‌کشید، ده دقیقه همون جا بمونید یا یه آدامسی چیزی بجویید، بعد بیاید ور دل ما در فاصله‌ی نیم‌متریمون بشینید و از رایحه‌تون مستفیضمون کنید. همین جوریش دیشب سه ساعت بیشتر نتونستم بخوابم؛ شمام هی بیاید سردردمونو بدتر کنید. آباریکلا.


با چیا زمستونو سر می‌کنم (۲)

در حال حاضر با مقدار زیادی استرس برای نوشتن چهار تا مقاله‌ی درست‌وحسابی که ددلاینشون بیست‌وپنجمه و لیترالی چیزی نمونده و من انقدر پنیک کردم که شلخته کار می‌کنم و ذهنم، قلمم و حتی میز کارم مرتّب نیست. پیش می‌ره ولی کند و سخت. می‌شه هر کی اینو می‌خونه برام انرژی مثبت و دعای خیر و بغل و این چیزا بفرسته؟ 

یه روزشمار گذاشتم برای این پونزده روز. هر کاری به جز نوشتن تعطیل مخصوصاً خوش‌گذرونی‌های یهویی! لازم شد، جبرانی عربی هم نمی‌رم و تو پژوهش دانشکده کپک می‌زنم تا تموم شه. چیزی نیست به خدا! من یا دارم زیادی سخت می‌گیرمش یا دارم زیادی ازش می‌ترسم. تازه امروز رو خوب کار کردم مثلاً ولی خب من باید با این حقیقت کنار بیام که احساس رضایت از خودم خیلی سخت حاصل می‌شه برام. یاد جمله‌ی روی دیوار پژوهش انسانی افتادم: «پرفکشنیسم افتخار نیست؛ بیماری است.» کیانا هستم یک بیمار؛ خوش‌وقتم!

و در آخر می‌خوام بگم امروز رو باید به جای توی اتاق نشستن و با دادهای گاه‌وبیگاه کسری از جا پریدن، می‌رفتم ملّی و دست اون پسر خوبی رو که به جای دربی دیدن، نشسته به خوندن و پژوهیدن، می‌گرفتم می‌رفتیم سر خونه‌زندگیمون. 

و در آخرتر می‌خوام بگم به نظرم دختری که مث نقل‌ونبات از کلمه‌های رکیک استفاده می‌کنه، در صدر جدول خود‌کول‌پندارهای ناجذّاب نشسته. پس از او با اختلافی نه‌چندان، اون دختری جا خوش کرده که توی استوری اینستا کری می‌خونه با پسرا سر بردن تیم موردعلاقه‌ش. نکن خواهر من! همون عکساتو با افکت سگ و گربه بذار ولی کری نخون تو رو خدا.