از ماجراهای نیمه‌شبی

در اون حالت‌های بی‌حوصلگی مزخرفم تلوتلو می‌خوردم و حواست نبود یا چی؛ داشتم  تو ذهنم بااخم نگاهت می‌کردم. سرمو می‌نداختم پایین. بغض می‌کردم. باهات دست‌به‌یقه می‌شدم و مشت می‌کوبیدم به سینه‌ت که چرا نمی‌فهمی چرا نمی‌ای چرا چرا چرا؟! بعد گریه می‌کردم و خودمو تو بغلت جا می‌کردم و می‌گفتم ایراد نداره. ناراحت نمی‌شم ازت. خب، نه این که دست خودم باشه ها ولی ته دلم یه نمه غم نشسته‌بود. چند دقیقه بعد صدات عین یه نسیم ملایم که سرزده از آسمون روونه می‌شه به سمت یه باغچه‌ی پژمرده و زنده‌ش می‌کنه، پیچید تو گوشم. بیست‌وهفت دقیقه که بشنومت، بسه برای این که زنده بشم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد