چه خوب شد که با کاروان حله برفتی ز سیستان

اون شبایی که با استرس قصیده‌هاتو می‌خوندم برای مرحله دو و فکر می‌کردم چقدر تو فهمیدن زبانت خنگم، هیچ فکر نمی‌کردم نیمه‌شبی با مرثیه‌ت برای سلطان محمود غرنوی های‌های گریه کنم، هی زمزمه کنم: «خیز شاها که جهان پر شغب و شور شده است...» چقدر غصه خوردی که بعد هزار سال حسش می‌کنم؟ الآن که تنهایی می‌خونمت و می‌فهممت، می‌بینم راست گفته‌ن: تو ذاتاً شاعر بوده‌ای، ساده شعر می‌گفتی و روون و خلاقانه. تو خیلی زیبایی فرخی سیستانی، خیلی. 


بوی بهبود ز اوضاع دلم می‌شنوم

تیغ برآورده خورشید، آسمون صافه. آفتاب، گرم و درخشان افتاده تو اتاقم، روی مدخل‌های دانشنامه‌ی فرهنگستان و من لم داده‌م رو کوسنای نرم و قشنگ تختم. موهام بوی نرم‌کننده‌ی محبوبمو می‌ده و جورابای خرگوشیم بهم لبخند می‌زنن. معده‌م اصلاً درد نمی‌کنه، اصلاً! و این قضیه اون قدر اهمیت داره و اون قدر از بهرش خوشحالم که اومدم تا بنویسمش و برگردم پیش ابوالهیجاء اردشیر بن دیلمسپار نجمی قطبی. به‌به! 


من زودی خوب می‌شم!

برگشتم خونه. نرگسامو گذاشتم تو گلدون قرمزه‌ی آقاجون، به مامان گفتم ملحفه‌هامو عوض کنه؛ تو اتاقم آهنگای خوب پخش می‌کنم و حتی خودمو مجبور کردم که یکم بوستان بخونم ولی هیچ کدوم از اینا باعث نشد دردم کمتر بشه. هر لحظه درد دارم و همه‌ی تمرکزم روی همین قضیه‌س. معده‌م می‌سوزه و زیر دلم تیر می‌کشه، انگار که رشته‌رشته‌ی هر چی رو که تو دلمه، باز می‌کنن و باز می‌بافن. اون روز که نیکتا و بردیا اومدن پیشم بیمارستان، خیلی خوشحال شدم. نیکتا برام بخارا اورده بود که بخونم و حتی لپ‌تاپ برای اینکه اگه شب موندگار شدم باز، فیلم ببینم. کمپوتاشون هنوز تو یخچاله. شقایق هی بهم زنگ می‌زد، بعدتر نیکتا بهم گفت خیلی بی‌تابی می‌کرده. پرستارا هی می‌اومدن و ازم فشار می‌گرفتن و لبخند می‌زدن و سعی می‌کردن شوخی کنن، دخترِ خانومی که رو تخت بغلیم بستری بود باهام حرف می‌زد، آخرشم که داشتم از اتاق می‌رفتم بیرون، گفت: «بری دیگه برنگردی!» و چقدر خنده‌ش با وجود دندونای نامرتبش دوست‌داشتنی بود! کسری هم بود، مامانم هم. ناراحتی می‌کردن ولی خب بعدش که خطر رفع شد، مامانم هم خندید. خجالت می‌کشیدم از روشون، حتی از صدای بغض‌آلود مامان زهرا. در هر صورت، برگشتم خونه، با خیال نسبتاً راحت و دستای کبود و فکرایی که از همون یه شب بیدار موندنم تو اتاق 413 بیمارستان آتیه افتاده بود به سرم. تنهایی... تنهایی... تنهایی... و پیدا شدن. خیلی خوب یادم می‌مونه که چه لحظه‌هایی رو باهام چجوری گذروند.

صبح دیر بیدار شدم، بارون تندی می‌اومد که برف شد و هنوزم داره می‌اد گمونم. شال و کلاه کردم و گفتم ببرنم خونه‌ی مامان زهرا. آب‌گوشت برام گذاشته بود و باقالی‌پلو و چای خوردیم و نخودچی. همه‌ی ساعتایی که پیشش بودم، درد داشتم ولی حداقل احساس آرامش می‌کردم. با یه عالمه شکلات برم گردوند خونه.

تنها حالتی که احساس درد کمتری می‌کنم اینه که طاق‌باز دراز بکشم. و این همون حالتیه که هیچ کاری نمی‌تونم توش بکنم. کلافه شده‌م تا حدی. دلم می‌خواد به کارام برسم. نشستم نوشتم منابع امتحانامو. عربی‌های نخونده‌م هم هست. به یکی از بچه‌های انجمن می‌خوام کمک کنم برای ویرایش مجله. دلم می‌خواد زندگیم دوباره شروع شه انگار. امروز که از خونه رفتم بیرون، خیلی حس خوبی بود. دلم می‌خواد شنبه بشه و برم دانشگاه. 


برای من ای دوست چراغی بیاور

اولین باریه که بیمارستان بستری شده‌م و اولین شبیه که تو بیمارستان می‌خوابم، اگه خوابم ببره البته. دهنم مزه‌ی لجن می‌ده. نگران فردام و مامانم خوابیده و با خیال راحت اشک می‌ریزم. دستمو که می‌ذارم رو تخت تا بلند شم، لاکای زرشکیم روی ملحفه‌های سفید به‌طرز دلخراشی زار می‌زنن. دلم گرفته. بمیرم برای کسایی که زیاد صبح کردن از این شبا... بمیرم.


آغاز فصل سرد و این صحبتا

امروز روز دوم دی ماه است. 

من هم یک آشنایی‌زداینده هستم، خوشبختم.

هوا خیلی خوبه. سرد، واقعاً سرد. دو روزه تو ادبیات راه می‌رم و حس می‌کنم سبک می‌شم. زمستون اومده و سرماش رو دوست دارم.

امروز سر کلاس عربی گردنم گرفت، از بدخوابی دیشب احتمالاً. صبح در حالت افتضاحی چشم باز کردم، حق داشته گردن بیچاره‌م. یکم بعدش تو راه دانشگاه، وسط انقلاب وایساده بودم و نمی‌تونستم تکون بخورم. به نیکتا زنگ زدم، گفت: «چرا گریه می‌کنی؟» و ترسیده بود. نمی‌دونم چرا این کارو کردم! حس کردم باید همون موقع یه نفر بدونه که من از درد نمی‌تونم سرمو تکون بدم. همه کمکم می‌کردن. حتی کیفمو می‌اوردن. سر کلاس هم نشستم در همون حالت. و الآن با حوله‌ی گرم و ماساژ، خوبم.

گفتارهای فرهنگ ایرانی رو دارم می‌خونم. چقدر قشنگه! به‌به! چقدر خوشحالم که تاریخ ادبیات ۲ هم با بشری دارم. کرمتو شکر. حتی خوشحالم که دارم درس می‌خونم.

دلهره‌ی بدیه البته، حالا امروز که گردنمم نمی‌تونستم بچرخونم دورمو ببینم ولی خب اینکه کلاً یه اضطرابی انداخته تو جونم، خیلی هم خوب نیست.

شاید براتون سؤال باشه که چرا با فال شب یلدام خفه‌تون نکردم. پاسخ: شب یلدا برای خودم فال نگرفتم، ترسیدم راستش. آماده نبودم که باهام حرف بزنه ولی خب یه غزل شنیدم. ولی شب قشنگی بود. مامان زهرا همه چیش قشنگه، همه چیش. 

«قامت بستی؟ دردت به جونُم...» درد تو به جون من.