من زودی خوب می‌شم!

برگشتم خونه. نرگسامو گذاشتم تو گلدون قرمزه‌ی آقاجون، به مامان گفتم ملحفه‌هامو عوض کنه؛ تو اتاقم آهنگای خوب پخش می‌کنم و حتی خودمو مجبور کردم که یکم بوستان بخونم ولی هیچ کدوم از اینا باعث نشد دردم کمتر بشه. هر لحظه درد دارم و همه‌ی تمرکزم روی همین قضیه‌س. معده‌م می‌سوزه و زیر دلم تیر می‌کشه، انگار که رشته‌رشته‌ی هر چی رو که تو دلمه، باز می‌کنن و باز می‌بافن. اون روز که نیکتا و بردیا اومدن پیشم بیمارستان، خیلی خوشحال شدم. نیکتا برام بخارا اورده بود که بخونم و حتی لپ‌تاپ برای اینکه اگه شب موندگار شدم باز، فیلم ببینم. کمپوتاشون هنوز تو یخچاله. شقایق هی بهم زنگ می‌زد، بعدتر نیکتا بهم گفت خیلی بی‌تابی می‌کرده. پرستارا هی می‌اومدن و ازم فشار می‌گرفتن و لبخند می‌زدن و سعی می‌کردن شوخی کنن، دخترِ خانومی که رو تخت بغلیم بستری بود باهام حرف می‌زد، آخرشم که داشتم از اتاق می‌رفتم بیرون، گفت: «بری دیگه برنگردی!» و چقدر خنده‌ش با وجود دندونای نامرتبش دوست‌داشتنی بود! کسری هم بود، مامانم هم. ناراحتی می‌کردن ولی خب بعدش که خطر رفع شد، مامانم هم خندید. خجالت می‌کشیدم از روشون، حتی از صدای بغض‌آلود مامان زهرا. در هر صورت، برگشتم خونه، با خیال نسبتاً راحت و دستای کبود و فکرایی که از همون یه شب بیدار موندنم تو اتاق 413 بیمارستان آتیه افتاده بود به سرم. تنهایی... تنهایی... تنهایی... و پیدا شدن. خیلی خوب یادم می‌مونه که چه لحظه‌هایی رو باهام چجوری گذروند.

صبح دیر بیدار شدم، بارون تندی می‌اومد که برف شد و هنوزم داره می‌اد گمونم. شال و کلاه کردم و گفتم ببرنم خونه‌ی مامان زهرا. آب‌گوشت برام گذاشته بود و باقالی‌پلو و چای خوردیم و نخودچی. همه‌ی ساعتایی که پیشش بودم، درد داشتم ولی حداقل احساس آرامش می‌کردم. با یه عالمه شکلات برم گردوند خونه.

تنها حالتی که احساس درد کمتری می‌کنم اینه که طاق‌باز دراز بکشم. و این همون حالتیه که هیچ کاری نمی‌تونم توش بکنم. کلافه شده‌م تا حدی. دلم می‌خواد به کارام برسم. نشستم نوشتم منابع امتحانامو. عربی‌های نخونده‌م هم هست. به یکی از بچه‌های انجمن می‌خوام کمک کنم برای ویرایش مجله. دلم می‌خواد زندگیم دوباره شروع شه انگار. امروز که از خونه رفتم بیرون، خیلی حس خوبی بود. دلم می‌خواد شنبه بشه و برم دانشگاه. 


نظرات 1 + ارسال نظر
نون سین پنج‌شنبه 13 دی 1397 ساعت 20:51 http://free-like-a-bird.blogsky.com

میگذره:)
غصه نخور...
درک میکنم تا حدی چون منم پام تو گچ بود و همینطوری حبس شده بودم و هیچ کاری ازم ساخته نبود تقریبا... سه هفته کلا از خونه نیومدم بیرون ...

آخ‌آخ! :(

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد