دل‌گرمیِ «من هستم دیگه.»

نزدیک پنج صبحه و من بالاخره کتابو فرستادم. بعداً از کار می‌نویسم، از همین کتاب مخصوصاً که با مردم هشیار چه کرد! بهش پیامک دادم: «فرستادم. ^__^ ببخشید که اذیتت کردم این مدت. ممنونم که کمکم کردی.» و با خودم فکر می‌کنم اگه نبود و اگه روزهای پی‌در‌پی نمی‌اومد بشینه کنارم و بگه بشین با هم انجامش می‌دیم، شاید میون فشار کاری قبل نمایشگاه و بی‌اعتنا به نگرانی و پیگیری سرویراستار، سند کتاب رو دوباره براشون ایمیل می‌کردم با این یادداشت: «بااحترام، از ویرایش این کتاب انصراف می‌دهم.» به خاطر چرخۀ «غم، بی‌حوصلگی، کار نکردن، اضطراب» قفل کرده بودم و هیچ نمی‌دونستم چه کنم. راهم انداخت. می‌نویسم که یادم بمونه برای اولین بار حس کردم اونی که دوستم داره تو شرایط به زعم خودم سخت، هر جور بتونه کمکم می‌کنه تا حس نکنم تنهام.

بهشت روی زمین

الان که می‌نویسم، نشسته‌م گوشهٔ رواق دارالحجهٔ حرم امام رضا و نزدیک نماز ظهره. اینجا آنتن نداره؛ راستی‌راستی انگار از دنیا جدا می‌شی. صدای روضه می‌اد. دیشب رسیدم و اومدم حرم. انقدر سرد بود که انگار توی هوا بلورهای یخ یا قطره‌های شبنم می‌نشست روی پوست صورتم. از باب‌الجواد اومدم به یاد آخرین باری که با مامان زهرا اومدیم. وقتی وایساده بودم برای اذن دخول، کم مونده بود بشکنم از احساس شرمندگی و سرشکستگی و غم و بی‌کسی. یعنی اجازه داده‌ن که بیام؟ خیلی طول کشید تا بیام داخل. سرمای روی فرشای صحن از توی پاهام می‌رفت تا قلبم و انگار که آب روی آتیش باشه، آروم می‌شدم. توی حرم یه گوشه پیدا کردم و به اندازهٔ تمام داشته‌ها و نداشته‌ها و رفته‌ها و اومده‌ها اشک ریختم و سبک شدم. اون‌قدر سبک شدم که الان حس می‌کنم نزدیکم به حال خوب. دعا می‌کنم. دوست دارم تا ابد بشینم همین‌جا و فکر کنم. دوست دارم اینجا رو. اینجا عقده از زبونم باز می‌شه؛ راحت حرف می‌زنم.


***
اینو یکشنبه نوشته بودم و نشد بذارمش. الان دارم می‌رم راه‌آهن. خداحافظی همیشه سخته. دلم می‌خواد عطر حرمو تو ریه‌هام نگه دارم.