الان که مینویسم، نشستهم گوشهٔ رواق دارالحجهٔ حرم امام رضا و نزدیک نماز ظهره. اینجا آنتن نداره؛ راستیراستی انگار از دنیا جدا میشی. صدای روضه میاد. دیشب رسیدم و اومدم حرم. انقدر سرد بود که انگار توی هوا بلورهای یخ یا قطرههای شبنم مینشست روی پوست صورتم. از بابالجواد اومدم به یاد آخرین باری که با مامان زهرا اومدیم. وقتی وایساده بودم برای اذن دخول، کم مونده بود بشکنم از احساس شرمندگی و سرشکستگی و غم و بیکسی. یعنی اجازه دادهن که بیام؟ خیلی طول کشید تا بیام داخل. سرمای روی فرشای صحن از توی پاهام میرفت تا قلبم و انگار که آب روی آتیش باشه، آروم میشدم. توی حرم یه گوشه پیدا کردم و به اندازهٔ تمام داشتهها و نداشتهها و رفتهها و اومدهها اشک ریختم و سبک شدم. اونقدر سبک شدم که الان حس میکنم نزدیکم به حال خوب. دعا میکنم. دوست دارم تا ابد بشینم همینجا و فکر کنم. دوست دارم اینجا رو. اینجا عقده از زبونم باز میشه؛ راحت حرف میزنم.