بوی ماهم...

تا ماه شب‌افروزم پشت این پرده‌ها نهان است

باران دیده‌ام همدم شبم یار آنچنان است

جان می‌لرزد که ای وای اگر دلم دیگر برنگردد

ماهم به زیر خاک و دلم در این ظلمت زمان است...

[ای باران- علیرضا قربانی]

هر روز و هر شب، امروز و امشب بیشتر از همیشه.

پریشونم، بی‌قرارم. آسیمه‌سر شده‌م از دلتنگی؛ هیچ کاری هم نمی‌تونم بکنم. گمونم امروز تو این شهر بارون‌خوردهٔ خوب فقط من تو خونه بودم، زیر سقف. می‌باریدم. نمی‌تونم باور کنم، هیچ نمی‌تونم باور کنم.

می‌باری بر مزارش؟ خوش به حالت که بارانی!

ای داد، ای بیداد

دم‌غروب گفتم اصلاً ولش کن، امشب حاضری. حالا پا شو حاضری رو حاضر کن. دلم نون تازه می‌خواست. رفتم نونوایی و دوتا بربری گرد کنجدی گرفتم. بعدش اومدم سوپرمارکت که شیر و پنیر بگیرم. از در که اومدم تو، از بغل یه خانومی رد شدم که سرش پایین بود و توی قفسهٔ نونا رو می‌گشت. داشتم در یخچالو می‌بستم که خانومه به آقا منصور گفت: «از این نونایی که این خانوم دارن می‌خوام. ندارید؟» سرمو چرخوندم سمتش. یه خانوم شصت‌وپنج هفتاد سالهٔ خوش‌قیافه و مرتب، با مانتوی تمیز کرم و روسری ابریشمی و کفش تابستونی. یه پتوی مچاله‌شده هم دستش بود. ابرو بالا انداخت و گفت که نه. به خانومه گفتم: «قابل شما رو نداره. حالا که دلتون خواسته از همین بردارید.» هی می‌گفت نه، زشته. ببخشید اصلاً همچین حرفی زدم دختر قشنگم. انقدر اصرار کردم که قبول کرد. توی همین فاصله خریدامو حساب کردم و اومدم بیرون. اونم دنبالم راه افتاد و همه‌ش می‌گفت عزیزم ببخشید. منم هی می‌گفتم اصلاً این باعث افتخارمه که خانومی مثل شما رو دیدم و برکت خدا رو از من قبول کردید و هزار جور تعارف. واقعاً معذب بود؛ تا نصفش نکرد هم آروم نشد. تیکهٔ بزرگ‌ترشو پس داد به خودم، گفت: «من تنهام. همین بسمه.»

تو تاریکی دم‌غروب آروم قدم زدیم. پرسید: «هوا خوبه؟ خیلی سرد نیست، نه؟» تا اومدم بگم نه، گفت: «آخه این بچه رو پیچیده‌م دور ژاکت و پتو اورده‌مش بیرون. سرما نخوره دخترم؟» نگاه کردم، دیدم یه عروسک پشمالو فرو رفته بود تو یه پتوی قلابی آبی. دوباره به چشماش نگاه کردم، هیچی جز صداقت و سادگی نبود. گفتم: «نه، خوبه. سرما نمی‌خوره.» بعد پرسیدم: «می‌دونید خونه‌تون کجاست؟» کوچهٔ خودمونو گفت. منم با خودم گفتم پس تا دم خونه می‌برمش، حواسش جمع نیست. توی راه هنوز می‌پرسید که زشت نبود نونو ازت گرفتم، منم می‌گفتم نه. رسیدیم به پلاکی که گفته بود. ازش پرسیدم: «همینه؟» گفت نه. دسته‌کلیدشو دست گرفته بود و آه می‌کشید. گفت: «تو برو مادر. فکر کردی من یادم می‌اد خونه‌م کجاست؟ باید کلی بگردم.» دلم از جا کند. گفتم منم باهاتون می‌ام. یکی‌دو بار کوچه رو بالا و پایین کردیم. همه‌ش با یه صدای نرم و محزون می‌گفت «داد از غم تنهایی». من هیچی نمی‌تونستم بگم. ازم خواهش کرد برم خونه‌مون. گفت خیالم راحت باشه و صد بار تشکر کرد. 

کفشامو که دراوردم، نشستم جلوی در. ده دقیقه اشک ریختم. به زمین و زمان لعنت می‌فرستادم. بعد یهو دوزاری‌م افتاد که ای وای! چرا ولش کردی؟ پا شو برگرد و پیداش کن. برگشتم و کل راهی رو که با هم اومده بودیم، نگاه کردم اما نبود. پیداش نکردم. غمگین‌تر برگشتم خونه. حالا چی؟ خونه‌شو پیدا کرده؟ چی خورده با اون نونه؟ چقدر برای عروسکش حرف زده؟ چی بهش گفته؟ وقتی دراز کشیده رو تختش و این‌شون به اون‌شون می‌شده، بغض داشته از تنهایی و بی‌کسی‌ش، درست وقتی که از قضای روزگار حالا اونه که نیاز داره عزیزاش دستی به سر و گوشش بکشن، پیشش باشن؟

یعنی یه نفر بیست سال دیگه، جلوی یه دکه تو خیابون بابای منو سرگردون و خسته پیدا می‌کنه؟ اصلاً من چی؟ من پنجاه سال دیگه خونه‌م کجاست؟

زندگی مستقل، تجربه‌های جدید

امروز رفتم خرید. یاد گرفتم بادمجون خوب رو چه شکلی انتخاب کنم و شلیل‌های خیلی نرم رو برندارم و به وزن نوشته‌شده روی بسته‌های ماکارونی دقت کنم و فاکتورهای خریدمو کنار هم بذارم.

امروز ناهار آبگوشت بود و من برای اولین بار خودم گوشتای قابلمه رو کوبیدم. نمک و فلفل و دارچین بهش زدم. و به نظرم اومد یه‌کم هم از آب گوشت باید بمونه تا نخودا نرم بشن؛ حالا شاید من زیاد خشک دوست ندارم. خودم راز موفقیتمو در با دقت جدا کردن استخون‌ها و چرخشی کوبیدن می‌دونم. البته بعداً فهمیدم گوشت‌کوب برقی داریم و می‌تونستم ازش استفاده کنم.

امروز لامپ جلوی در رو عوض کردم. نیم‌ساعت توی پاگرد روی نردبون وای‌ساده بودم و سعی می‌کردم پیچ‌ومهرهٔ حباب سقفی فانوس‌شکلو بندازم ولی اونجا تاریک بود و نمی‌خواستم تا سقفی رو نبستم لامپو روشن کنم -چون فکر می‌کردم ممکنه تو صورتم منفجر ‌شه- و نمی‌دیدم چی‌کار می‌کنم. رسماً آزمون و خطا می‌کردم. آخرش که تموم شد، خیس عرق بودم و بازوهام سر شده بود.

امروز کارهای جدیدی کردم، کارهایی که منظقاً باید هیجان‌زده‌م می‌کرد، اما من بعد از تموم شدن هر کدومشون های‌های گریه کردم.


یاد بعضی نفرات در گردش فصول

این اول پاییزی آدما دو دسته می‌شن: یا دارن عکس‌های شجریان و تصنیف‌های زیبا و ویدیوهای دیده‌نشده‌ش رو به اشتراک می‌ذارن، یا دارن می‌نویسن «نگا نارنجیا رو»، «دلبر لباس قشنگا رو از تو گنجه درمی‌آره». من که امروز خودمو مهمون هم‌نوا با بم کردم و غم دنیا تو دلم بود که تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد، ولی الان که فکر می‌کنم می‌بینم دلم با این رادیو چهرازی هیچ‌وقت صاف نشد. نمی‌دونم چرا. اولا نمی‌فهمیدم چی می‌گن. بعد که کشف کردم داستان از چه قراره، تو ذهنم وصل شد به یه خاطرهٔ بد و دیگه نتونستم دوستش بدارم. دیدم جلایی‌پور تو کانالش چهرازی گذاشته. گفتم وا! این مرد هم؟ دیدم نه، «پاییز»ئه. آها، درست شد، همون یه قسمتی که دوستش دارم. برای منِ دنبال ردپای حرف حساب تو بازار نوظهور و شلوغ رادیوهای اینترنتی صدای بلند و رساییه قسمت «پاییز» رادیو چهرازی:

جمشید اگه این پاییز این‌قدی که تو می‌گی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی می‌شه؟... جمشید یادته هف‌هش‌ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رو؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته‌هه رو می‌گم... خوب با هم چسبیده بودن... درو با لگد شکست رفت تو، دید دست همو گرفتن، تیکه و پاره. رفتن که رفتن... اون یارو که ته راهرو می‌شست، سرشو می‌کرد تو حقوق بشر چی؟... یه کلمه هم حرف نمی‌زد. هی فقط یواش می‌گفت همینه آبرو... گذاشته بودنش پشت در، بی‌ حقوق، با چشم بسته. آبروشم دستش بود... جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رو می‌بینیم بند دلمون پاره می‌شه؟... اون یکی رو یادته؟ رشید بود؟ دستاشو تکون می‌داد... عشق صف نونوایی بود. همین وقتا بودا جون تو که دیگه از نونوایی برنگشت... آدم به دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟

واقعیت تاریخی: قتل‌های زنجیره‌ای. داریوش فروهر و پروانه اسکندری دست در دست هم کف خونه‌شون کاردآجین شدن. جسد محمدجعفر پوینده، فعال واقعی حقوق بشر، روزها بعد از مرگش در اثر خفگی، پیدا شد. محمد مختاری بزرگ یک روز برای خرید نون از خونه بیرون رفت و دیگه برنگشت. این قسمت از پادکست‌ محبوب چهرازی ابداً عاشقانه نیست؛ ردگم‌کنی‌هاش هم پررنگ نیستن حتی. تماماً سیاسیه و از ماجرایی می‌گه که بعد از گذشت دو دهه همچنان مبهم و مسکوت باقی مونده. برای این قسمت از چهرازی نباید ذوق کرد؛ باید خون گریست واقعاً. پس حالا هی ننویسید نگا نارنجیا رو. دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل. حداقل بیاید بریم بشناسیمشون تا «وای از آذر»ی رو که می‌گه بفهمیم و دسته‌‌جمعی براش بغض کنیم.