امروز رفتم خرید. یاد گرفتم بادمجون خوب رو چه شکلی انتخاب کنم و شلیلهای خیلی نرم رو برندارم و به وزن نوشتهشده روی بستههای ماکارونی دقت کنم و فاکتورهای خریدمو کنار هم بذارم.
امروز ناهار آبگوشت بود و من برای اولین بار خودم گوشتای قابلمه رو کوبیدم. نمک و فلفل و دارچین بهش زدم. و به نظرم اومد یهکم هم از آب گوشت باید بمونه تا نخودا نرم بشن؛ حالا شاید من زیاد خشک دوست ندارم. خودم راز موفقیتمو در با دقت جدا کردن استخونها و چرخشی کوبیدن میدونم. البته بعداً فهمیدم گوشتکوب برقی داریم و میتونستم ازش استفاده کنم.
امروز لامپ جلوی در رو عوض کردم. نیمساعت توی پاگرد روی نردبون وایساده بودم و سعی میکردم پیچومهرهٔ حباب سقفی فانوسشکلو بندازم ولی اونجا تاریک بود و نمیخواستم تا سقفی رو نبستم لامپو روشن کنم -چون فکر میکردم ممکنه تو صورتم منفجر شه- و نمیدیدم چیکار میکنم. رسماً آزمون و خطا میکردم. آخرش که تموم شد، خیس عرق بودم و بازوهام سر شده بود.
امروز کارهای جدیدی کردم، کارهایی که منظقاً باید هیجانزدهم میکرد، اما من بعد از تموم شدن هر کدومشون هایهای گریه کردم.
عزیز من، تاریک بود! خب گوشیتو میبردی و نور مینداختی تا ببینی
ممنون از راهنمایی =))) ولی به دو دستم نیاز داشتم و جایی هم که میتونستم گوشیمو بذارم اونقدری فاصله داشت که نورش کم میشد و به کارم نمیاومد.