نفس آخر

دلم داره برای مهاباد و جوانرود و پیرانشهر پاره‌پاره می‌شه. لحظه‌ای نیست که اشک تو چشمم نباشه. و البته این رو هم می‌دونم که اگه می‌خوام مفیدتر باشم، دیگه نباید اینجا زیاد بنویسم. ولی فقط اومدم بگم که دو ماه از سال تحصیلی گذشته و من هنوز پیگیر کتاب‌های درسی بچه‌های بازمانده از تحصیلم و اون چیزی که از پا درم می‌آره، اینه که نمی‌دونم باید به چشم‌های بی‌قرار و ناراحتشون چه‌جوری نگاه کنم. دوست داشتم زمین دهن باز می‌کرد و من تموم می‌شدم. اگه فقط یه لحظه می‌دیدید که وقتی کتاب‌ها رو می‌بینند دست بقیهٔ بچه‌ها، چه حسرتی می‌کشن، جیگرتون آتیش می‌گرفت.

مرگ بر شما و آموزش و پرورش شما. ازتون بیزارم.