تا چهارراه باهات می‌آم

شهر ریخته به هم، من اما وایساده بودم گوشهٔ دنج شیرینی فرانسه، لیوان شیرکاکائوی گرمم رو گرفته بودم بین دستام. ازش پرسیدم: «از پارسال خوشحال‌تری؟» یه‌کم فکر کرد و گفت آره. آره‌ای رو که گفت گرفتم به مثابهٔ بهترین خبری که در چند ماه گذشته به گوشم خورده. از شوق گریه کردم.

چند ساعت بعد پیام داد: «کیانا تو واقعاً آدم بزرگی هستی. با دیدن هیچ‌کی حالم انقدر تغییر نمی‌کنه. تو باشگاه داشتم به این سؤال فکر می‌کردم که آیا بین بزرگی آدم‌ها و بزرگی رنجشون ارتباطی وجود داره؟!»

اینو اینجا می‌نویسم که تو ذهنم بمونه من هنوز از پارسال علی رو‌ دارم، تنها نقطهٔ روشنی که خوشبختانه هنوز دست ترس‌ها و فاصله‌ها و بی‌خیالی‌ها بهش نرسیده و نورش رو تو قلبم کم نکرده. و امیدوارم که هیچ‌وقت نرسه.


C’est comme tu vois

D’accord... je crois que de différentes langues créent de différentes sense, si tu comprends ce que je dis.

In the absence of a rat-tat-tat on my heart, tonight I was trying hard to find some sentences for expressing my emotions but I’ve never seen a quote representing me better than this:

“If I ever decide to give up on you, you need to understand how much that took out of me. I’m the type who gives endless chances, always has your back and truly accepts you for who you are. When the rest of the world doesn’t want you, I will. So if I decided to give up on you, please understand that it took everything that was left inside of me to leave you alone.”

Euh... La nuit dernière je rêvais de toi quand même.