شهر ریخته به هم، من اما وایساده بودم گوشهٔ دنج شیرینی فرانسه، لیوان شیرکاکائوی گرمم رو گرفته بودم بین دستام. ازش پرسیدم: «از پارسال خوشحالتری؟» یهکم فکر کرد و گفت آره. آرهای رو که گفت گرفتم به مثابهٔ بهترین خبری که در چند ماه گذشته به گوشم خورده. از شوق گریه کردم.
چند ساعت بعد پیام داد: «کیانا تو واقعاً آدم بزرگی هستی. با دیدن هیچکی حالم انقدر تغییر نمیکنه. تو باشگاه داشتم به این سؤال فکر میکردم که آیا بین بزرگی آدمها و بزرگی رنجشون ارتباطی وجود داره؟!»
اینو اینجا مینویسم که تو ذهنم بمونه من هنوز از پارسال علی رو دارم، تنها نقطهٔ روشنی که خوشبختانه هنوز دست ترسها و فاصلهها و بیخیالیها بهش نرسیده و نورش رو تو قلبم کم نکرده. و امیدوارم که هیچوقت نرسه.